دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۶۹ مطلب با موضوع «شطحیات» ثبت شده است

وقتی که یکبار، یک روز، روزت نه از طلوع آفتاب، بَل از ثلات ظهر شروع می‌شود و می‌خواهی یک روز متفاوت را بعد سال‌ها تجربه کنی. رفتن و دیدن و شنیدن و قدم زدن اسباب کارت می‌شوند. اول از "انتهای خیابان هشتم" می گذری، روز عادی را با بهای عادی‌تر! بلیط پردیس ملت را انتخاب می‌کنی برای دیدن کارِ علیرضا امینی، بعد سلانه سلانه- اما با عجله!- خودت را می رسانی تالار مولوی که از جشنواره تئاتر دانشگاهی جانمانی و به کار ِمحمدحسن معجونی - "مثل سگ"- برسی و تئاتر یک سویه، سه سویه شود و تالار مولوی حداکثر تماشاگر این جشنواره را به خود ببیند. موقعیت بعدی برای یک روز به انتهای ابدیت، خیابان سعدی‌ست، لاله زار، جمهوری، برای قدم‌شماره کردن، ساختمان پلاسکو که صدایت می زند میبینی تجریش و بازارش هستی داری میان مغازه های بسته اش راه می روی و حس و هوس خواندنت می‌گیرد اما پشیمان می‌شوی وقتی دوستت زودتر از تو می‌زند به خاکی خواندن، می‌خواهی دیگر روزت را تمام کنی و بچپی گوشه‌ی یک مکعب دیواری که نیم ساعته خودت را دم توچال پیدا می کنی و چای آلبالو را وقتی به تهران از آن بالای روشن خیره ای می نوشی، اما باز پایان کار نیست، ایدر ایستگاه یک، انگار کوهی به تمسخر بودنت نشسته و باید فتح‌اش کنی، هرچند بلندترین کوه نباشد، بی کفش و وسیله می‌روی بالا، بالا، هربار که برمی گردی حجم بیشتری از تهران توی مشتت جا می شود. نوک کوه، صخره ای بزرگ، بالکن پنت هاوس‌ات می شود برای بر بام تهران بودن و تازه یاد ساعت که می‌افتی می‌گوید 2صبح است. سکوت ... سکوت ... صدای تهران را می‌شنوی، باد از میان تونل‌ها ، کوچه‌ها، خیابان‌ و آدم‌هایش سُر می خورد، می‌پیچد و می‌ساید سرش را به آسمان، بعد از سکوت صدا می چسبد یحتمل، باز نمی‌خوانی و می‌گذاری همراهانت بخوانند، از زدن سمفونی‌های مختلف با دهان گرفته تا تصنیف‌های (استاد) شجریان، و آخرِ‌کار شنیدن طهران تهران یزدانی، ابدیت تمام نشده است هنوز، میانه‌ی راهِ پایین آمدن به "چشمان تهران" خیره می شوی، چشمانی که روزگاری چشم بودند و حال گرفتار صرف‌جویی انرژی گشته‌اند و کدر و بی‌نور. می‌رسی پایین، ساعت شاید سه است. وقتی می‌خواهد ناقوس ابدیت روزت زده شود، پیش خودت می ‌گویی نه، نه این روز تمام نشدنی‌ست و خواهد ماند برایم، جایی میان چشم‌هایم و ...

 

پ.ن: عناون، نام یکی از فیلم‌های تئو آنجلوپولوس است.

 


عکس ها بی‌ربط

تهران 7 صبح/ ساخته امیرشهاب رضویان


 

Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring / Ki-duk Kim

 

شاید(کلمه‌ی دوست داشتنی من!) بار اول یا دومی باشد که مستقیم می‌نویسم، بی شعر و داستان. درصد بیشتری از برداشت‌ها و حرف‌هایمان تا قبل از فرآیند تفکر، متعلق به خوانش‌ها و تاحدی دیده‌ها(بخوانید تجربه‌ها)ست، بهتر می‌دیدم که همان‌ خوانش‌ها را به عین نقل کنم، هرچند خرسندم در ذهن عده ای تصور یک فرد مصرف کننده را ایجاد کردم، اما به قول اهل فن در اوج کمدی تراژدی رخ می دهد و بالعکس، تراژدی من هم رخ داد و به کف دیگ خوردم با چشم، که القابم افزون گشته‌اند و نیشخندها بازتر و رو به خنده و بعد ... . هر حرفی تابه حال خواسته‌ام بزنم -به غیر آن یکسال‌و‌نیم روزنامه نگاری دست و پا شکسته‌- همگی در قالب ادبیات و توانش های ادبی ام بوده( در حد بضاعت نه خودبزرگ بینی به مقیاس این‌ور/ آن‌ور آب نشینان عزیز) اما شاید تکانی بدهم به این قلم و روزمرگی  را از دفترچه جلد مشکی‌ام و خودکار بر روی جعبه های جادویی جدید بیاورم و بخوانید/نیم، همین جا. شاید بعضی چیزها شدت گیرد و شاید ضعف، نمی دانم، فعلن تصمیم به بستن قلم است از رو برای چند ماه،  هفته و شاید هم روز عرض قلمی کرده باشم برای نخستین بار، که دیگر طاقتم به طاق خورده و

تمام شبم درد می کند



Francis Bacon Head VI -1949

تمامِ شب نگاهش می‌کنید .

دو شبِ تمام نگاه اش می‌کنید.

در مدت دو شب تقریبن حرفی نمی‌زند .

بعد، یک شب این را کار می‌کند. حرف می‌زند.

از شما می‌پرسد که آیا به دردتان می‌خورد تا

تنتان کمتر تنها باشد. می گویید که وقتی این

کلمه مربوط به وضعِ خودتان باشد، به درستی

متوجه‌ش نمی‌شوید. می‌گویید که گمانِ تنها

بودن را با تنها شدن اشتباه می گیرید، اضافه

می کنید :

مثلِ با شما .

و بعد یک بار دیگر در میانه‌ی شب می‌پرسد :

الان چه وقتی از سال است؟

می‌گویید: پیش از زمستان، هنوز پاییز .

همینطور می‌پرسد: چه می‌شنویم؟

می‌گویید: دریا.

می پرسد:کجاست؟

می گویید: آن جا، پشت دیوارِ اتاق .

دوباره به خواب می رود .

 

جوان، زن جوان باشد. در لباس هایش، در

موهایش، عطری باشد که ساکن بماند، دنبال

عطر بگردید، دست آخر همان طوری که بلدید

اسمی رویش بگذارید. بگویید: عطری از

آفتاب گردان و لیمو. زن جواب می‌دهد: هر طور

شما بخواهید.

 

 مرضِ مرگ/ مارگوریت دوراس/پرهام شهرجردی/نشر شعر پاریس




Photo: Copie-Conforme

Director: Abbas Kiarostami

 

روز زن

همین.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید



صبح است و صدای آندرو لاتیمر در میان لاستیک و بوی بوق خیابان خودی نشان می دهد. هیچگاه خیابان آزارم نداده، برخلاف دیگران خواسته ام خوب بنگرم به آن، به کوچه ها، به مردم، خالی از هر پیشگویی و داوری، اگر بدی دارد خوبی نیز هم، چرا که "باید" زیست در کنار همگی این نوامیدی ها و امیدها، دم صبح که از پشت پنجره می نشینی به نظاره سوسوی چراغ های بلند بالای وسط آسفالت های یخ زده و شروعِ روشن شدن و چشمک زدن چراغ های خانه ها نگهت می دارد تا طلوع آفتاب، همانجا پشت شیشه ای منجمد. این خوب دیدن نه عرفان های من درآوردی ست نه روانشناسی مثبت اندیشی مضحک بلکه این است که وقتی بدی(هرچند به بدی صددرصد معتقد نیستم) دیده می شود اگر نگاهی خشم آلود به آن کرد و با گرفتن بینی از کنارش گذشت، جزیی از آن گشته ایم. به واقع باید به فکر چاره بود، بی عاری با فحش دادن، یکی ست. اگر خودم شعری گذاشتم، کلمه ای نوشتم در نکوهش شهر و شبش و چرایی روس.پی خواسته ام فراموش نشود این واجب های اکنون. اگر خشونت دارد بیداد می کند ما نیز جزیی از این خشونت ایم.

و می خواند: 


In the time it takes to laugh
love can turn the key
Crystal clear the future lies
and what will be will be

Don't hold it back
take the chance you missed
Don't hold it back
fill the emptiness

...

Slip through your fingertips
Speak from your heart don't let it
Slip through your fingertips
Search for the feeling in it
Don't let it
Slip through your fingertips
Lost if you leave too late
All at your fingertips
Gone if you hesitate

Stationary Traveller


Ross Von Rosenberg - I am The City


City Morning-Rob Adams

نام کوین کارتر چند روزی ست مدام مثل خوره به جانم افتاده، همانطور که رفیقم شده بلای جانم نیز هم، عکس هایش را تعدادی دیده بودم اما خودش را نه، زندگیش را نه، عکس معروفش-شاید بهتر است بگویم عکس های معروفش- انسان را بلند می کند با مغز می کوباند به زمین و تا چند روز ... . اما برای وصف خودش همین نوشته اش قبل از خودکشی در سنی نزدیک 33 سالگی مرا کافی ست که کنار کامو کسی دیگری را ببینم که ... بگذریم، این کارتر کجا و آن ... از این نیز بگذریم، این سفیدِ آفریقای جنوبی کجا و آن ... از این نیز می گذرم و تنها حرف هایش را می خوانم:

« افسرده شده ام ... بدون تلفنی ... پولی برای اجاره ... پولی برا حمایت از کودکان ... پول!!! ... من مکیده شده ام (خالی گشته ام) توسط خاطرات زنده از کشتن و خشونت و درد... از گرسنگی کشیدن و زخمی شدن کودکان، از ماشه چکاندن مسرورانه ی مرد دیوانه، اغلب پلیس، از جلادان قاتل ... می روم تا به کِن بپیوندم (همکار تازه درگذشته اش، کِن اوستربروک) اگر خوش شناس باشم.»

پ.ن: عکس های گرفته شده توسط کوین را خود بیابید من توان گذاشتن آنها را ندارم.

 

Kevin Carter