دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۶۹ مطلب با موضوع «شطحیات» ثبت شده است

  هوا روشن است. چراغ به چشمم می اندازد، کاسه ی سرم چون حبابی سفید روشن می شود. به دهانم که چوب و چراغ می اندازد، حنجره ام سفید و پیدا می شود. فکر کردم دکتر است اما لباس باغبانی به تن دارد.

یکی از چشمانم را به گربه ای که می خواست موشی را بخورد دادم تا سیر شود. فکر کردم صبح شده است اما نه، هوایی ست که آفتابش با چوبدستی هم بالا نمی آید. بر روی چهارپایه ای نشسته ام که دوپایه دارد، با چوب بستنی بازی می کنم، در پشت آن چشمم را می یابم که دارد به من چشمک می زند. موش که دم گربه ای از دهانش بیرون افتاده از جلویم می گذرد.

چراغ قوه را در حلق باغبان دکترپوش فرو می کنم و بلند می شوم.

سیاهی بنفش رنگی بیرون را فراگرفته است. آفتاب از وسط ماه بیرون می آید و نورش چشم دیگرم را کور می کند.

 

زیر دیواری خوابیده ام که بعد بر روی من می ریزد.

جسدی از زیر آوار پیدا نمی کنند.

ده سال بعد در دیوار خانه مان جسدی پیدا می شود.

گل باغچه دیروز خشکید. خورشید امروز وقت غروب چه آبی زیبایی بود. سگی کنار دیوار به دنبال بوی قبلی خود پوزه می کشد. فردا رفتم به باغی که دیوارهای کاهگلیش آب رفته خواهند شد. به دیوارش تکیه می دهم. گل زرد وحشی در کنارم رویید و میوه داد. صدای فریاد آمد و دیوار...

 مردی وارد اتاق شد و بر صورتم سیلی زد. زنی وارد شد و صورتم را نوازش کرد.

مرد پاهایم را لمس کرد. بچه ای در این اطراف بود.

درختی از سر در دیوار فرو رفته بود.

آب از کف اتاق می جوشید. همه جا گرم بود. خاکستر از جای آب شروع کرد به جوشیدن.

قاب عکسی از دیوار سقوط کرد. لرزه بر دیوار افتاد.

صدایی به گوشم می رسید. صدایی جدید.

بچه دیگر نبود. پاهای زن قطع شد اما خون از جای خاکستر می جوشید.

درخت سبز شد، از ریشه.

خورشید از نیمه ی شب طلوع کرد. من همانجا نشسته ام، کجا؟

زن دیگر نبود.

مرد رفته بود.

درخت...

نبود.

من در جای خود بودم با تنی عرق کرده.

وقتی یکی از دوستانت وبلاگش را حذف می کند.

دلت می گیرد

تو  هم به دلت می زند که همان کار را ...

و آنگاه که خستگی فرا می رسد

میان نبودن ها و نشدن ها

...

تو عقیده ای داری همانطور که من دارم، او دارد، انها دارند، شاید هم دیگرانی. هر کدام در خلوت فکری بدان دست یافته اند، هرچند اگر صددرصد برگرفته از افکار فلانی و بهمانی باشد.

من قرار نیست به نظر تو ایمان آورم اما می توانم این را قبول کنم که تو هم، او هم، آنها هم،... نظری دارند و فکری و عقلی همچون من.

در کنار هم زندگی کردن بسیار زیباتر است تا در پشت دیوارهای خانه.

اما چه راحت من و تو به جای تحمل دیدن هم و گوش به حرف هم و خندیدن با هم خنجری برگرفته و بر قلب و جسم زخم می زنیم.

آیا دیدن خون تو برای من زیباتر و جذاب تر از خود تو است؟!!!

و ما چه راحت...


همواره در خواب

خواب دیدم که خواب میبینم که در خوابم خواب میبینم که دارم خواب میبینم که خوابم؟!...
و مرگ...

گاهی چه دوست داشتنی است مرگ!

هرچند گاهی برای آدم مرگ نفرت انگیز بوده، اما...

همین مرگ رهایی بخش انسان است از این دنیا و آدمیانش...

خیلی صاف و روراست تر از بعضی انسان ها...

آلبر کامو...

نمی دانم شده وقتی نگاهی به خود و تفکرات و نوشته هایتان می کنید ردپایی کسی را در میان آنها بینید که همواره با شما و به نوعی راهنمایتان در پیشبرد فکر و اندیشه تان بوده است. من دنبال بت سازی نبوده و نیستم اما نمی توانم به کسانی که خود را وامدار آنها می دانم هر از چندگاهی نظری نیفکنم.

"شریعتی" . حتما طبق مد روز خیلی ها امروزه مخالف(نه منتفد) این نامند اما من خویش را مدیون شریعتی می دانم. او بود که برای اولین بار به من تفکر کردن و ساختار و سنت شکنی را آموخت، جوانه ی زیبای «شک» را شریعتی در وجود من کاشت و رویاند.

"آلبر کامو". همراه و دوست همیشگی من در سیر اندیشه بوده و است. اولین بار در نوجوانی بود که نامش را در نوشته ای از مرتضی مطهری دیدم. آنجا مطهری نظر سارتر را در مقابل کامو تایید می کند که کشتن عده ای انسان برای یک آرمان و عقیده را چاره نیست. همانجا بود که به جای تایید نظر قاطع آن دو نفر، قرابتی با کامو حس کردم و از آن پس کامو شد انسان تمامی لحظه های من. کسی که به انسان ارج می نهاد و حتی حاضر به گذشتن از یک انسان هم نبود. وقتی کسانی چون عمو پل(سارتر) شوروی و شاهکارهایش را نمی دیدند یا نمی خواستند که ببینند، کامو می دید و می گفت. شکی که با شریعتی در من جوانه زده بود با کامو رشد کرد...

(ادامه دارد)