هوا روشن است. چراغ به چشمم می اندازد، کاسه ی سرم چون حبابی سفید روشن می شود. به دهانم که چوب و چراغ می اندازد، حنجره ام سفید و پیدا می شود. فکر کردم دکتر است اما لباس باغبانی به تن دارد.
یکی از چشمانم را به گربه ای که می خواست موشی را بخورد دادم تا سیر شود. فکر کردم صبح شده است اما نه، هوایی ست که آفتابش با چوبدستی هم بالا نمی آید. بر روی چهارپایه ای نشسته ام که دوپایه دارد، با چوب بستنی بازی می کنم، در پشت آن چشمم را می یابم که دارد به من چشمک می زند. موش که دم گربه ای از دهانش بیرون افتاده از جلویم می گذرد.
چراغ قوه را در حلق باغبان دکترپوش فرو می کنم و بلند می شوم.
سیاهی بنفش رنگی بیرون را فراگرفته است. آفتاب از وسط ماه بیرون می آید و نورش چشم دیگرم را کور می کند.
- ۶ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۲۲