دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

«من به قدرت اجرا(پرفورمنس) اعتقاد دارم، نمی خواهم مردم را متقاعد کنم. می خواهم مردم آن را تجربه کرده و خود متقاعد شوند.»

«مارینا آبراموویچ»


در هفته گذشته پروفورمنس "خونابه" به طراحی و کارگردانی مجید برهانی و زینب صادقیان در نگارخانه "هومهر" با موضوعیت جنگ، خونریزی و نابودی تدریجی انسان معاصر اجرا شد. در این نوشتار هدف تنها یک نگاه گذرا بر این کار است و سعی شده از نقد لایه‌ی اجرایی(Performability) استفاده شود.




The Ways – The Stranger

The Ways – Shaal

جهت خالی نبودن عریضه

Richard Brown: Who is this party for? 
Clarissa Vaughan: What are you asking, what are you trying to say? 
Richard Brown
: I'm not trying to say anything. I think I'm staying alive just to satisfy you. 

. 

موسیقی سیگار من است.

... بحث استقلال زن و هویت مستقل او به رغم زیستن در چنین بستری یکی از پیچیده‌ترین و در عین حال جذاب‌ترین مباحث فکری است که ای کاش روزی بابش در مطبوعات ما باز شود، اما اگر بخواهیم از این حکایت نقل شده حرفی هم برای زنان امروز جامعه خودمان زده باشم، باید گفت که زن هرگز نمی‌تواند هویت مستقل خود را در یک جامعه اعم از مدرن یا سنتی حفظ کند، مگر آنکه بتواند به استقلال اقتصادی برسد.

به عبارتی وقتی در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که مرد تحت هر شرایطی به شکل غریزی و بنیادی میل به تملک همه جانبه زن دارد، اگر یک زن بخواهد درصد این تملک را کاهش دهد و به دیگران و در درجه اول به خودش ثابت کند که یک موجود مستقل با هویتی منفرد است، باید بتواند استقلال اقتصادی خود را به شکلی خدشه ناپذیر حفظ کند. توجه کنید مرد ذاتا تمایل دارد که زن را در شمار دارایی‌های خود درآورد، حتی اگر ژان پل سارتر باشد. وقتی این زن در ابتدایی‌ترین ملزومات زندگی نیازمند یه یک مرد باشد، دیگر نورعلی‌نور است و چه موقعیتی بهتر از این برای یک مرد.

این همان آفتی است که متاسفانه جامعه زنان روشنفکر و اهل نظر جامعه ما به آن توجه کمی می‌کنند. حرفم را یک‌بار دیگر تکرار می‌کنم که برای زنان طبقه توسط روبه‌بالای جامعه ما که هیچ هویت اقتصادی جدی ندارند، یعنی نیروی مولد اقتصادی نیستند و کارکرد سنتی خود را هم در خانه از دست داده‌اند (از درست کردن غذا و ترشی و مربا و نظافت خانه گرفته تا دوخت‌و‌دوز و مابقی قضایا که زنان سنتی انجام می‌دادند و امروزه همه را به کارگران برقی و کلفت‌های هفتگی سپرده‌اند) صحبت کردن از حق و حقوق مساوی (با عرض معذرت از همه دوستان نازنینم) یاوه‌ای بیش نیست. نمایش مضحکی است برای سرگرم شدن یک مشت انسان بیکار.

به جد اعتقاد دارم، برابری حقوق زن‌و‌مرد، و به رسمیت شناختن هویت مستقل زن برای مرد در جامعه‌ای مثل ایران امروز، هرگز در میهمانی‌ها و شب نشینی‌های منطقه زعفرانیه و اقدسیه و نیاوران در میان دود پیپ و بوی عطر‌وادکلن دوستان نازنینم بر سر میز شام اتفاق نمی‌افتد، که خانم‌های پرطمطراق به همسران‌شان نهیب بزنند که ما حقوق برابر با شما داریم. این برابری در منطقه حکیمیه و نازی‌آباد و خانون‌آباد و اسلامشهر اتفاق می‌افتد که مرد زودتر از زن به خانه می‌آید. کتری را روشن می‌کند و زن با دستانی که بوی وایتکس و مواد شوینده می‌دهد، پاسی از شب گذشته به خانه می‌آید و مرد می‌داند که برای قسط اجاره‌خانه باید به کیف زنش متکی باشد.

جان کلام، مردها حتی اگر حَسن ‌بصری و ژان پل سارتر هم باشند، ذاتا میل به تملک زن دارند، اگر زن می‌خواهد این حس را تاحد امکان کنترل کند، باید بتواند هویت اقتصادی مستقل و موثر داشته باشد، تاکید می‌کنم همانقدر که استقلال اقتصادی مهم است، تاثیرگذاری آن در چرخه زندگی هم مهم است. زن اگر منبع درآمد داشته باشد اما آن را در مصارف غیرضرور به کارگیرد و به قول معروف با آن تفنن کند، بازهم کلاهش پس معرکه است. تنها زنانی به استقلال آرمانی و شایسته یک انسان کامل نزدیک خواهند شد که اگر پولشان را در چرخ زندگی نریزند، چرخ بلنگد، بایستد و خیلی حرف های دیگر که از ترس دوستانم جرات ندارم بگویم. همین را داشته باشید تا اگر زنده بودم باقی ماجرا.

 

بخشی از: وجه اشتراک حسن بصری و ژان پل سارتر/ مژگان ایلانلو/ کتاب هفته نگاه پنجشنبه/ شماره نهم/ چهارم خردادماه 91

....................................................................................

پ.ن: هفته نامه "نگاه" خوب است، حتا بیشتر از خوب.

 

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آنیوشکا   می‌دانید، دکتر نجابت، چیزهایی که آسان نمی‌گذرند، هرکجا که باشند می‌آیند و می‌نشینند روی دامنِ زن. زن نگاه‌شان می‌کند و این می‌شود همه‌ی زندگی زن. زن‌ها همیشه مات‌اند. مات به این زندگی. اخم می کنند. می‌خندد. حرف می‌زنند. گریه می‌کنند. فریاد می‌کشند. اما میان این‌همه به یکباره خیره می‌مانند. دستی می‌کشند به دامن‌شان، انگار غباری نادیده را پاک می‌کنند. سری می‌جنبانند، انگار چیزی را پس می‌زنند. آهی می‌کشند، انگار بیرون می‌آیند از حسرتی دور و غریب. آن وقت است که می‌خواهند بگریزند از این همه خیرگی. دستی می‌جنبانند. همتی می‌کنند. می‌خواهند نظمی بدهند به این همه آشفتگی. همین وقت است که می‌شوند قاب دستمال. متصل پاک می‌کنند همه چیز را. آن قدر که نگاه می‌کنند و می‌بینند شده‌اند خود آن کثافت ها_ ما همه چیز را به خودمان می‌کشیم، دکتر نجابت. بیش تر از همه کثافت‌های جهان را. باور کنید هیچ چیزِ این جهان آسان نیست برای یک زن، کاش هیچ‌کس زن نبود در این جهان. دکتر نجابت _ کاش هیچ‌کس زن نبود_ من هم معنی این آرمان که حرفش را می‌زنند نمی‌دانم. فقط می‌دانم باید کاری بکنم برای این وِلادک و این عشق خودم.

 

گذر پرنده‌ای از کنار آفتاب/ محمد چرمشیر/ نشر نیلا/ 1389    

...................................................................................................

پ.ن1: این کتاب‌های کوچک نشر نیلا خوب هستند، خیلی.

پ.ن2: دیدن استاد چرمشیر بعد از کارِ محمدحسن معجونی در تالار مولوی، شادی برایم آورد. شاد شدن به همین سادگی‌ست.



  عکس بی ربط:

  500Days of Summer

نگاه گذرا و درونی من به سه نمایش از پانزدهمین جشنواره تئاتر دانشگاهی

 

بخش نخست:

تبعید-خشم سرخ(Displace, Red Rage)

کار بخش بین المللی جشنواره از کشور ایتالیا، گروه موتا، به کارگردانی کلودیا سوراسه که با اجرای دو نمایش «لو» و«a+b»3  در جشنواره بیست و نهم تئاتر فجر جایزه اول کارگردانی بخش بین الملل جشنواره فجر را به دست آوردند.

نمایش تبعید، خشم سرخ با چهار بازیگر (زن) است با صحنه بسیار ساده که طرح مناسبی بود برای یک تئاتر فرمی و به نوعی پرفورمنس، کفپوشی مربع شکل با بیست و پنج خانه محل بازی این چهار بازیگر بود. با کنار گذاشتن دیدگاه‌های متفاوت مانند مکتب پراگ این نمایش را به نظاره نشستم و حال می‌گویم. یکی از کارهای فرمی-اجرایی خوبی بود که دیده‌ام. در ابتدا بخش حرکتی و فرمی؛ نمایشی اجرایی که تلقی اکسپرسیونیستی از آن می شود، روایت احساسات و درونیات هنرمند(انسان) در قالب نمایش، شروع کار چهار بازیگر در امتداد یک خط عمودی از دید تماشاگر به آرامی حرکت می کنند که برداشت یکی بودن و تجمع گرایی و نبود فردگرایی می توان از آن کرد. در طول نمایش اشعاری -در پنج بخش- خوانده می‌شد، و زمانی شعر نخست تمام می‌شود و موسیقی آغاز، نور سفید مرزهای خانه ها را روشن می کند و چهار بازیگر با سرعتِ آهنگ-از آرام به تند- شروع به حرکت‌های مجزا بر روی خطوط می‌نمایند، هرچه در ابتدای کار هماهنگی در حرکت وجود دارد با شدت گرفتن موسیقی کمتر می شود و از هم گسیختگی و بداهه شدت می‌گیرد، به خوبی می‌توان درک کرد که از اینجای کار تاکید بیشتر بر روی آمادگی بدنی بازیگران بوده و نه تمرین، چون حرکت بر روی خطوط از قاعده خاصی تبعیت نمی‌کرد تا بگوییم برای هر ثانیه برنامه ریخته شده و این خود به قوت کار برای نشان دادن و رسیدن به هدف کمک نمود، هدف کارِ اکسپرسیونیستی مانند این کار در به نمایش گذاشتن انسان مدرن و آشفتگی وی است و تجلی احساساتش، پس اگر حرکت تصاعدی بازیگران از خطی پیروی می کرد خود تناقض بود، به سه بخش آخر نمایش که می رسیم همراه با اشعار که حاکی از ویرانی، رنج و خشم است، نورپردازی کار قدرت خود را نشان می‌دهد و نور قرمز جای سفید را می‌گیرد و با هنرمندی کادری از سایه بازیگران در پس سرشان می سازد که به خوبی شهر و قلمروی نابود شده را متجلی می‌کند. اوج کار، زمانی‌ست که خشم به سرحد خود می‌رسد و شلاق بر نورهای سفید توسط چهار بازیگر زده می‌شود.

در کل در کنار آمادگی بدنی، یکسان و خشک بودن هر چهار بازیگر برای جلوگیری از تمایز قائل شدن میان آنها از سوی تماشاگر، موسیقی و نورپردازی خوب، باید تا حدی طولانی بودن زمان میان بخش اول تا سوم را جزو نکات نامناسب نمایش برشمرد.

متن؛ که به نظر ترجمه‌ی خوبی از آن به فارسی شده است1، با عمل بازیگران همخوانی خوبی داشت. بخش اول که نوعی معرفی است از ماوقع :"شاید برای من بهتر بود/ که با مردگان می‌مردم/ و هیچ وقت تاریکی امروز را نمی‌دیدم" این شروع باز همان روایت کارهای پیشین گروه موتا را می‌خواهد برساند، جنگ، سردرگمی و ناامیدی، و مرگ را چاره‌ای دانستن برای رهایی از این زندان. "شاید بهتر بود/ همین لحظه/ مرده باشم/ مثل اینکه/ هرگز متولد نشده باشم". بعد از بخش نخست و آغاز موسیقی و حرکت آرام تا تند بازیگران به بخش کوتاه دوم می رسیم که روایت گذشته است "هزاران نفر آدم اینجا بود، شاید میلیونها...و من آنجا سکونت داشتم". به بخش سوم که می‌رسیم متن نشان از شروع خشم و –شاید- حرکات هیستریک می‌دهد که از راه خواهد آمد "در قلمرو سرزمین‌هایم ویرانی خواهم اورد ... خاطره این شهر را پاک خواهم کرد ...که فقط من مانده‌ام/تنها/فقط من/ تحت تاثیر تصاویر گذشته‌ام/ و بزرگی این کهکشان/ من آهنگ موزون جهانم". دو بخش آخر نوعی مکمل هم و وابستگی بیشتری دارند، شعرهای خشونت‌اند و شلاق "خانه‌ام را دیگر نمی بینم/نام این سرزمین هم پاک خواهد شد/ به هرحال همه چیز به طریقی به پایان خواهد رسید" و در بخش پنجم؛ "زخم‌هایم را دفن خواهم کرد، همچون شکوفه ها ...وجودم را، عضلاتم را، و نفسم را/ از این زمین جدا خواهم کرد".

نوع متن و زمانبندی آن و واگویی هر بخش برطبق اجراها، مورد گنگ و حل نشده‌ی خاصی را برای تماشاگر بعد از اتمام کار نمی‌گذارد. هرچند بعضی دوستان بنا بر دلایلی راضی از دیدن نمایش نبودند اما باید به نمایش براساس ویژگی‌های خودش نگریست که به نظر من به نسبت بعضی کارهای فرمی و اجرایی بی‌معنی داخل دلنشین تر و بامفهوم تر بود.

 

......................................

1)مترجم:زهره اخکان، مازیار رفعتی، نیوشا عاشورزاده، مسعود زنوزی راد



تصاویری از اجراهای مختلف(ادامه مطلب):

وقتی که یکبار، یک روز، روزت نه از طلوع آفتاب، بَل از ثلات ظهر شروع می‌شود و می‌خواهی یک روز متفاوت را بعد سال‌ها تجربه کنی. رفتن و دیدن و شنیدن و قدم زدن اسباب کارت می‌شوند. اول از "انتهای خیابان هشتم" می گذری، روز عادی را با بهای عادی‌تر! بلیط پردیس ملت را انتخاب می‌کنی برای دیدن کارِ علیرضا امینی، بعد سلانه سلانه- اما با عجله!- خودت را می رسانی تالار مولوی که از جشنواره تئاتر دانشگاهی جانمانی و به کار ِمحمدحسن معجونی - "مثل سگ"- برسی و تئاتر یک سویه، سه سویه شود و تالار مولوی حداکثر تماشاگر این جشنواره را به خود ببیند. موقعیت بعدی برای یک روز به انتهای ابدیت، خیابان سعدی‌ست، لاله زار، جمهوری، برای قدم‌شماره کردن، ساختمان پلاسکو که صدایت می زند میبینی تجریش و بازارش هستی داری میان مغازه های بسته اش راه می روی و حس و هوس خواندنت می‌گیرد اما پشیمان می‌شوی وقتی دوستت زودتر از تو می‌زند به خاکی خواندن، می‌خواهی دیگر روزت را تمام کنی و بچپی گوشه‌ی یک مکعب دیواری که نیم ساعته خودت را دم توچال پیدا می کنی و چای آلبالو را وقتی به تهران از آن بالای روشن خیره ای می نوشی، اما باز پایان کار نیست، ایدر ایستگاه یک، انگار کوهی به تمسخر بودنت نشسته و باید فتح‌اش کنی، هرچند بلندترین کوه نباشد، بی کفش و وسیله می‌روی بالا، بالا، هربار که برمی گردی حجم بیشتری از تهران توی مشتت جا می شود. نوک کوه، صخره ای بزرگ، بالکن پنت هاوس‌ات می شود برای بر بام تهران بودن و تازه یاد ساعت که می‌افتی می‌گوید 2صبح است. سکوت ... سکوت ... صدای تهران را می‌شنوی، باد از میان تونل‌ها ، کوچه‌ها، خیابان‌ و آدم‌هایش سُر می خورد، می‌پیچد و می‌ساید سرش را به آسمان، بعد از سکوت صدا می چسبد یحتمل، باز نمی‌خوانی و می‌گذاری همراهانت بخوانند، از زدن سمفونی‌های مختلف با دهان گرفته تا تصنیف‌های (استاد) شجریان، و آخرِ‌کار شنیدن طهران تهران یزدانی، ابدیت تمام نشده است هنوز، میانه‌ی راهِ پایین آمدن به "چشمان تهران" خیره می شوی، چشمانی که روزگاری چشم بودند و حال گرفتار صرف‌جویی انرژی گشته‌اند و کدر و بی‌نور. می‌رسی پایین، ساعت شاید سه است. وقتی می‌خواهد ناقوس ابدیت روزت زده شود، پیش خودت می ‌گویی نه، نه این روز تمام نشدنی‌ست و خواهد ماند برایم، جایی میان چشم‌هایم و ...

 

پ.ن: عناون، نام یکی از فیلم‌های تئو آنجلوپولوس است.

 


عکس ها بی‌ربط

تهران 7 صبح/ ساخته امیرشهاب رضویان


 

Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring / Ki-duk Kim

 

شاید(کلمه‌ی دوست داشتنی من!) بار اول یا دومی باشد که مستقیم می‌نویسم، بی شعر و داستان. درصد بیشتری از برداشت‌ها و حرف‌هایمان تا قبل از فرآیند تفکر، متعلق به خوانش‌ها و تاحدی دیده‌ها(بخوانید تجربه‌ها)ست، بهتر می‌دیدم که همان‌ خوانش‌ها را به عین نقل کنم، هرچند خرسندم در ذهن عده ای تصور یک فرد مصرف کننده را ایجاد کردم، اما به قول اهل فن در اوج کمدی تراژدی رخ می دهد و بالعکس، تراژدی من هم رخ داد و به کف دیگ خوردم با چشم، که القابم افزون گشته‌اند و نیشخندها بازتر و رو به خنده و بعد ... . هر حرفی تابه حال خواسته‌ام بزنم -به غیر آن یکسال‌و‌نیم روزنامه نگاری دست و پا شکسته‌- همگی در قالب ادبیات و توانش های ادبی ام بوده( در حد بضاعت نه خودبزرگ بینی به مقیاس این‌ور/ آن‌ور آب نشینان عزیز) اما شاید تکانی بدهم به این قلم و روزمرگی  را از دفترچه جلد مشکی‌ام و خودکار بر روی جعبه های جادویی جدید بیاورم و بخوانید/نیم، همین جا. شاید بعضی چیزها شدت گیرد و شاید ضعف، نمی دانم، فعلن تصمیم به بستن قلم است از رو برای چند ماه،  هفته و شاید هم روز عرض قلمی کرده باشم برای نخستین بار، که دیگر طاقتم به طاق خورده و

تمام شبم درد می کند



Francis Bacon Head VI -1949