مسافر ساکن
صبح است و صدای آندرو لاتیمر در میان لاستیک و بوی بوق خیابان خودی نشان می دهد. هیچگاه خیابان آزارم نداده، برخلاف دیگران خواسته ام خوب بنگرم به آن، به کوچه ها، به مردم، خالی از هر پیشگویی و داوری، اگر بدی دارد خوبی نیز هم، چرا که "باید" زیست در کنار همگی این نوامیدی ها و امیدها، دم صبح که از پشت پنجره می نشینی به نظاره سوسوی چراغ های بلند بالای وسط آسفالت های یخ زده و شروعِ روشن شدن و چشمک زدن چراغ های خانه ها نگهت می دارد تا طلوع آفتاب، همانجا پشت شیشه ای منجمد. این خوب دیدن نه عرفان های من درآوردی ست نه روانشناسی مثبت اندیشی مضحک بلکه این است که وقتی بدی(هرچند به بدی صددرصد معتقد نیستم) دیده می شود اگر نگاهی خشم آلود به آن کرد و با گرفتن بینی از کنارش گذشت، جزیی از آن گشته ایم. به واقع باید به فکر چاره بود، بی عاری با فحش دادن، یکی ست. اگر خودم شعری گذاشتم، کلمه ای نوشتم در نکوهش شهر و شبش و چرایی روس.پی خواسته ام فراموش نشود این واجب های اکنون. اگر خشونت دارد بیداد می کند ما نیز جزیی از این خشونت ایم.
و می خواند:
In the time it takes to laugh
love can turn the key
Crystal clear the future lies
and what will be will be
Don't hold it back
take the chance you missed
Don't hold it back
fill the emptiness
...
Slip through your
fingertips
Speak from your heart don't let it
Slip through your fingertips
Search for the feeling in it
Don't let it
Slip through your fingertips
Lost if you leave too late
All at your fingertips
Gone if you hesitate
Ross Von Rosenberg - I am The City
City Morning-Rob Adams
- پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۰، ۱۱:۲۸ ق.ظ
غم و غصه همیشه هست, اما اگه یه جور دیگه بخوایم نگاه کنیم می شه خیلی چیزا رو تغییر داد...
+چند روز پیش درموردش نوشتم از قضا!!
پست بعدیمه فکر کنم...