دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۵۶ مطلب با موضوع «شاید هرچیزی» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همه خنده کنان سوار گاری شدند. شش نفر سوار شدند و باز هم جا بود. زن دهاتی چاق و سرخ رویی را هم با خود بردند. زن لباس نخی قرمز رنگی بتن داشت و گیسوان خود را با گیسوبندی که با دگمه های شیشه ای مزین شده بود  بسته بود. گاهگاهی فندقی می خورد و می خندید. جمعیت اطراف عرابه هم می خندیدند. چطور می توان باین فکر که چنان اسب ضعیف عرابه ای سنگین را خواهد کشید خنده ننمود. دو نفر از جوانها که در گاری بودند شلاق به دست گرفتند تا میکولیا را یاری کنند. اسب با تمام قوایش گاری را می کشید اما به زحمت یک قدم پیش می رفت. ناله می کرد پشت خود را زیر ضربات شلاق ها که چون تگرگ می بارید خم می نمود. در میان جمعیت صدای خنده بلند بود اما میکولکا عصبانی شد و مثل اینکه می خواست اسب را بدواند محکم شلاق می زد. جوانی که میل داشت به این دسته ملحق شود فریاد زد: بگذارید من هم سوار شوم.

میکولیا جواب داد: سوار شو همه را خواهم برد.

بالاخره در حال غضب آنقدر شلاق زد که دیگر نمی دانست اسب را با چه بزند.

بچه فریاد کرد: پدر اینها چکار می کنند، اسب بیچاره را می زنند. پدرش جواب داد: اینها مردمان مست احمقی هستند بیا برویم. پدرش می خواست او را ببرد اما رودیا خود را از دست پدر رهانیده به طرف اسب دوید. دیگر اسب بدبخت جان نداشت. نفس می زد و پس از لحظه ای توقف شروع به کشیدن گاری کرد. چیزی نمانده بود که به زمین افتد. میکولیا فریاد زد:

آنقدر او را شلاق بزنید تا بمیرد؛ من این کار را خواهم کرد.

پیرمردی از میان جمعیت فریاد زد: بی رحم مگر مسیحی نیستی.

دیگری گفت: که دیده است که چنین اسب کوچکی را به عرابه ای بزرگ ببندند.

سومی فریاد زد: بی انصاف.

-  اسب خودم است به کسی مربوط نیست همه سوار شوید باید تند برود.

ناگاه صدای خنده ای بلند شد، اسب که از ضربات شلاق خسته شده بود با وجود ضعفش شروع به لگدپرانی کرد حتی پیرمرد هم می خندید. دو نفر از میان جمعیت خارج شده و از راست و چپ با شلاق به جان اسب افتادند.

میکولکا فریاد زد: به پوزه و چشمانش شلاق بزنید.

از میان گاری یک نفر فریاد زد آواز بخوانیم تمام جمعیت شروع به خواندن آواز کردند. شخصی با دایره با آوازخوان ها همراهی می کرد، زن دهاتی فندق می خورد و می خندید.

رودیا به اسب نزدیک شد دید که به چشمان اسب شلاق می زنند شروع به گریه کرد، اشک از چشمانش جاری شد. یکی از مردان بی رحم با شلاق به صورت وی زد اما او احساس نکرد، مشت ها را گره کرده فریاد می کشید. به سوی پیرمرد ریش سفیدی که سر را تکان داده و این کار را بد می دانست رفت زنی دستش را گرفت و کوشش کرد او را از این صحنه دور کند ولی او فرار کرده به طرف اسب رفت، اسب بی جان شده بود اما باز هم کوشش می کرد لگد بزند. میکولکا عصبانی شده بود شلاق را رها کرده خرک بزرگ و سنگین را از انتهای گاری برداشت و بر سر اسب کوبید، از اطراف فریاد می زدند: او را خواهد کشت.

میکولکا فریاد زد: مال خودم است. از میان جمعیت فریاد می زدند: شلاق بزنید چرا ایستاده اید.

باز خرک به هوا بلند شد و بر پشت حیوان بیچاره زده شد. بر اثر این ضربت شدید ضعف بر او مستولی شد با این حال کوشش کرد برای رهایی از این عذاب گاری را به طرفی بکشاند اما از هر طرف به شلاق ها برخورد می کرد. میکولکا دو سه دفعه دیگر با خرک اسب را زد و از اینکه نمی توانست به یک ضربت او را بکشد ناراحت بود.

- جان سخت است.

- دیگر طولی نخواهد کشید آخرین ساعت عمرش فرا رسیده است.

دیگری گفت: باید او را با تبر بزنند فورا جان خواهد سپرد.

میکولکا خرک را رها کرده از میان گاری میله ای آهنی برداشت فریاد کشید خبردار! و ضربت محکمی به اسب زد، اسب حرکتی کرد و از پای درافتاد. می خواست گاری را بکشد اما ضربت دیگری او را به زمین انداخت مثل اینکه غفلتا پاهایش را بریدند. میکولکا که نمی فهمید چه می کند به پایین جسته فریاد زد:

- کارش را تمام می کنیم.

چند نفر جوان هرچه به دستشان رسید برداشته به طرف اسب محتضر رفتند میکولکا کنار حیوان ایستاده با میله ی آهنی او را می زد اسب سرش را دراز کرده آخرین نفسش را کشید.

از میان جمعیت فریاد زدند: جان سپرد.

- چرا نمی خواست راه برود؟

میکولکا فریاد زد: مال خودم است. چشمانش پر از خون شده بود چند نفر از تماشاچی ها با خشم فریاد زدند:

- راست است تو مسیحی نیستی.

پسرک دیگر خود را نمی شناخت فریاد می زد و جمعیت را شکافته به سوی اسب می رقت، سر خون آلود او را گرفته و بوسید. چشمان و لب او را بوسید سپس عصبانی شده مشت ها را گره کرده و روی میکولکا افتاد. در آن لحظه پدرش که مدتی بود دنبالش می گشت او را یافته از جمعیت دورش کرد و گفت: برویم خانه.

- پدر چرا اسب بیچاره را کشتند. بچه نفسش تنگی می کرد و گلویش گرفته بود و صدا های بمی از آن خارج می شد. پدرش گفت: این شرارت اشخاص مست است. برویم.

رودیا پدر را در بازوهای خود فشرد مثل اینکه باری بزرگ بر روی سینه داشت می خواست نفس بکشد و فریاد بزند که بیدار شد.

راسکلنیکوف نفس زنان بیدار شد موهایش از عرق تر شده بود، زیر درختی نشست و نفس عمیقی کشید با خود گفت: خدا را شکر رویایی بیش نبود، چطور؟ من تب دارم؟ از این رویای ناگواری که دیدم معلوم است. مثل اینکه اعضایش را خورد کرده بودند روحش تاریک و درهم بود. آرنجها را بر روی زانوها تکیه داده و سر را میان دو دست گرفت:

- خدایا آیا ممکن است تبری گرفته بروم سر این زن را بشکافم...ممکن است من در میان خون نیم گرم و چسبناک راه بروم. امکان دارد که من قفلی را شکسته دزدی کنم و بعد لرزان و خون آلود تبر را در دست گرفته پنهان شوم. خدایا آیا ممکن است؟ چون برگ درختی می لرزید.

 

جنایات و مکافات، فئودور داستایفسکی، ا.لاله زاری، انتشارات صفی علیشاه، ص 49-51


سخت ترین کار دست بلند کردن بر روی یک انسان و به ویژه احساس کردن دشمنی فیزیکی انسانی دیگر است.

 

آلبر کامو

ترجمه: خشایار دیهیمی _ شهلا خسروشاهی

..................................................

پ.ن: این عکس یار این روزهای من است.


فهم این معانی {بخشی از سخن هیدگر}  قدری دشوار است بخصوص در جایی و در زبانی که دوگانگی سوژه و ابژه مطرح نشده باشد و حتی این دو معنی را به الفاظی برگردانند که در زبان فلسفه ی ما معانی دیگری دارد. می دانیم که معمولا سوژه و ابژه به ذهن و عین ترجمه می کنند و نمی دانند (و دانستن آن نیز آسان نیست) که ذهن در فلسفه ی جدید پنهان یا منتفی شد تا سوژه ظاهر شود. همچنین نسبت میان علم و عین قطع شد تا ابژه جای معلوم بالذات در علم را گرفت. در فلسفه ی قدیم که از ذهن و عین بحث می شد، تقابلی میان این دو نبود؛ چنان که فلاسفه اسلامی معتقد بودند که علم، علم به اعیان اشیا است و بیشتر آنان به نحوی از انحاء اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول قائل بودند و به هر حال مسئله مهم در نظر آنان سنخیت عالم و معلوم بود اما سوژه و ابژه، ذهن و عین نیستند. ابژه چیزی است که سوژه آن را در برابر خود می گذارد و به آن تعین می دهد و به این اعتبار است که می توان گفت سوژه و ابژه به نحوی با هم جمع می شوند (و بدون این جمع تحقق و تحول عالم متجدد امکان نداشت). سوژه و ابژه در تفکر جدید پیش آمده و به عالم متجدد تعلق دارد یعنی قبل از اینکه عالم متجدد پدید آید سوژه و ابژه  وجود نداشت و هیچ بعید نیست که در آینده عالم جدیدی پدید آید که در آن بشر خود را سوژه نداند.

 

داوری اردکانی، رضا، هیدگر و گشایش راه تفکر آینده، نشر هرمس

..................................................................................................

بعد.ن: چقدر خسته ام از دیدن و خواندن هجویات مارکسیست و کمونیست های عزیز که رفیق رفیق زدنشان مانند امپریالیسم گفتنشان قطع نمی شود. جای بازنگری و خوانش، فقر فلسفه را برای بار دهم مرور می کنند (البته نمی دانم چند درصدشان کاپیتال و فقر فلسفه را خوانده اند). جای خوانش برنشتاین، آنتی دورینگ را ده باره دوره می کنند. هی دوستان (یا به قول خودتان رفقا) بس است، کمی براتیگان هم بخوانید الباقی پیش کش ذهن بازتان.


Heidegger figured it all out in his famous writing hut



پیش درآمد اول

پیش درآمد دوم

 

« در باب این که ایران سنتی است یا مدرن، می توان سه نکته گفت: اول این که ممکن است انسان هایی مدرن باشند، ولی خودشان به مدرن بودنشان اشعار نداشته باشند. همین طور که ممکن است انسانی سنتی باشد، ولی خودش اشعاری به سنتی بودنش نداشته باشد. در واقع آگاهی به مدرنیته غیر از مدرنیته است، همان طور که آگاهی به سنتی بودن غیر از خود سنتی بودن است.

نکته دوم این که در مورد کشورهایی مثل ایران واقعا نمی توان گفت ما سنتی هستیم یا مدرن. یعنی هنوز همه چیز در کنار هم به چشم می خورد. یادم می آید در سال اول پیروزی انقلاب، آقای دکتر علی محمد حق شناس، استاد زبان شناسی دانشگاه، کتاب کوچکی منتشر کردند که خیلی هم جالب بود به نام دیالکتیک بازگشت –اگر اشتباه نکنم- و در آن جا همین نکته را متذکر شدند که ما ایرانی ها همزمان در همه عوالم زندگی می کنیم. مثلا ما ایرانی ها سوار ماشین می شویم که دستاورد مدرنیته است، ولی ماشینمان را هر جا هوس کردیم، پارک می کنیم و کاری نداریم به این که پارک کردن در آن جا مجاز است یا نه، مشکلی به وجود می آورد یا نه؟ چون طرف سوار ماشین است، ولی طرز فکرش، طرز تفکر الاغ سواری پدرش است. پدر او هر جا از الاغ پیاده می شد، میخ طناب الاغ را همان جا فرو می کرد و می رفت دنبال کارش؛ بعد هم می آمد و میخ را می کشید و سوار می شد و می رفت. این فرد در واقع به لحاظ تمدنی، تمدن مدرن را قبول کرده، ولی از لحاظ فرهنگی هنوز سنتی است.

در این جا یک نوع تاخیر فرهنگی وجود دارد. ایشان می خواستند در آن نوشته بگویند که این چیزها برای ما مشکلاتی ایجاد می کنند و ظاهرا در بیست سال بعدی هم نظرشان تایید شد. ما نمی توانیم بگوییم مدرنیست یا سنتی هستیم، من افرادی را می شناسم که سنتی ترین مظاهر سنت را در کنار مدرن ترین مظاهر مدرنیته دارند.

نکته سوم این که به نظر می رسد در کل جهان، سنتی زیستن در حال تضعیف و مدرن زیستن در حال تقویت است –فعلا به پست مدرنیسم کاری نداریم- »

 ملکیان،مصطفی، اومانیسم در ساحت انسان متجدد، ماهنامه آیین، شماره 22 و 23، ص 55 - 56

 

این پیش درآمد استاد ملکیان، مقدمه ی کاملی است برای حرف کوتاه من. حرفی که در ادامه اخلاق و ابژه سازی است که در اینجا با بحث مدرن و سنتی گره می خورد. این که اکنون و در شرایط فعلی، هستند انسان های محترمی که دغدغه دارند، درد دارند، اما چند مورد در آنها می لنگد: کسانی که در برخورد با دیگران بدون سابقه قبلی در پیش خود پیش فرض هایی دارند، مثال هایش ساده است؛ شهرستانی بودن، چهره، عقیده ای، جمله ای و بیشمار موارد دیگر. این نیز نوعی ابژه سازی افراد است که ذکر شد. پس از تداخل و برخورد های اجتماعی این اشخاص دچار مشکل می گردند و اگرچه در ظاهر اجتماعی و انسان دوست دیده می شوند اما در پس زمینه ذهنی شان درگیری و کشمکش های متعددی با این و آن دارند که گاهی نیز بروز می کند. و به جای مرهم درد و زخم دیگران بودن خود نیشتر می شوند. این پیش فرض و ابژه سازی از نظر من ریشه در نگاهی سنتی و نقص در شناخت جهان پیرامون دارد. حال این انسان مدرن ما که برای تغییر خود و دیگران و پیشرفت رنج می برد غافل است از سنتی بودن نهان خویش. با پوشش و حرف های کپی شده از این و آن کتاب کسی مدرن نام نمی گیرد، تغییر در جایی دیگری باید روی دهد. حرف بسیار است. باقی بماند. اما سنتی های مدرن و مدرن های سنتی – شاید مانند خود من- زیادی داریم.

 

.................................................................................

پ.ن1: از معدود ضرب المثل هایی که می پسندمشان : " یه سوزن به خود بزن یه جوال دوز به بقیه". مستثنی نیستم.

پ.ن2: نمی دانم ربطش چیست اما یک عکس چند هفته ای است منتشر شده که خانمی چادری دست به دست پسری در خیابان است. باز نمی دانم این عکس کشف تازگی هاست یا نه، اما دیدن این عکس در وبسایت و وبلاگ دوستانی که تفکر مدرن و هنری دارند خود تایید دیگری بر سخن استاد ملکیان و مدرن سنتی و سنتی مدرن ما است.


عکس ها شاید تزیینی باشند!

The Descent of the Modernists
(from E. J. Pace, Christian Cartoons, 1922)


"پشت سر من راه نروید، من رهبر نیستم؛ پیشاپیش من راه نروید، من پیرو نیستم. فقط درکنار من گام بردارید و دوستم باشید."

 

آلبر کامو

ترجمه: عباس مخبر


.................................................

پ.ن: ندانستن ها و تعصب های من و تو تمامی ندارد.


 

فهم صلح آمیز و فهم خشونت آمیز از دین

گفت و گو با مقصود فراستخواه

 

آیا بنیادگرایی های دینی در عصر جدید، در خود دین ریشه دارند یا نوع خاصی از قرائت ایدئولوژیک تمامیت خواهانه از دین هستند؟

کسانی معتقدند بنیادگرایی دینی مثلا در یک دین خاص ریشه دارد، برای نمونه می توان به میرفطروس اشاره کرد. او معتقد است ریشه بنیادگرایی اسلامی و فجایعی مانند 11 سپتامبر را باید در خصلت تعالیم اسلام جستجو کرد. او برای توجیه مدعای خود به تکرار حکم "قتال" در قرآن کریم اشاره می کند و نتیجه می گیرد که در این کتاب، گرایش به خشونت و تهدید و قتل و ارعاب وجود دارد. اما به نظر بنده مدعای وی (البته تنها برای نمونه به او اشاره کردم) هم در کبرای استدلال، محل ایراد است و هم در صغرای آن. نخست به ضعف کبروی قضیه اشاره می کنم: این که خود یک دین منشا بنیادگرایی باشد، ناشی از نوعی "ذات باوری" است و ذات انگاری در جای خود از نظر منطقی مورد انتقادات جدی قرار گرفته است. ادیان، هم بر حسب خاستگاه های اولیه و سپس تطور تاریخی و حتی جغرافیایی خود و هم بسته به شرایط جامعه و فرهنگ و وضعیت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی پیروانشان، با کارکردهای متفاوت یا حتی متضادی ظاهر شده اند، به تعبیر هیوم در مقام یک فیلسوف دین، "مهم تر از این یا آن دین، وضع پیروان دین هاست"؛ چنین است که بهترین دین ها هم به دست مردمانی که گرفتار چرخه ی معیوبی از ساختارهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی نامطلوب شده باشند، با بدترین عقاید و اعمال ظاهر می شوند.

از سوی دیگر دانش "هرمنیوتیکس" به ما نشان می دهد که چگونه هر متن، گرسنه ی انواع معناهاست؛ بالاخره این مردم هستند که گزاره های متون دینی خود و حتی نصوص آن را چنین و چنان می فهمند، این فهم می تواند آزادمنشانه و صلح آمیز یا تمامیت خواهانه و دگرستیزانه باشد، هر چند تفسیرهای نیز یکسره فاقد منطق و قواعد "میان-ذهنی" نیستند و مشمول هرج و مرج و نسبیت مفرط نمی شوند، اما به هر حال در حد زیادی متنوع و متکثر هستند.

آیا منظور شما این است که در خود ادیان تا آن جا که به موضوع خشونت مربوط می شود، هیچ تفاوت واقعی وجود ندارد؟

چرا، تفاوت هایی هست، من منکر این حقیقت نیستم که میان ادیان و شرایع، واقعا تفاوت هایی وجود دارد، هر چند این تفاوت ها هم تا حد زیادی از وضعیت و شرایط ظهورشان و تکوین اولیه و تاریخی شان نشات می گیرد، ولی به هر حال، در متون و تعالیم برخی از آنها استعداد تفاسیر خشونت گرایانه و تمامیت خواهانه زیاد و در برخی اندک است. برخی، حجم شرعی بسیار و برخی، حجم شرعی کمی دارند، برخی پیامبران مانند پیامبر اسلام به اقتضای شرایط اجتماعی و سیاسی دوره ی بعثت و در جزیره العرب فاقد نظامات حقوقی مدون، مدینه ای را تشکیل داده اند، حکمرانی داشتند، با جنگ و اختلافات سیاسی درگیر می شدند و به قوانین سیاسی نیاز داشتند. نبوت آن حضرت با مقتضیات خاص زمامداری و اتفاقات مربوط به آن دوره درآمیخته است، ولی برای بعضی مانند حضرت مسیح، چنین مقتضیاتی نبوده است، ایشان در جایی مبعوث شدند که نظامات حقوقی و سیاسی مشخصی داشت و کار اصلی ایشان با زمامداری در نیامیخت، به همین دلیل صرفا رسالت معنوی خود را دنبال کردند و بیشتر به محبت فراخواندند. در نتیجه با دو نوع دین شناسی مواجه می شویم و همین طور است سایر ادیان که (با همه اشتراکات) هر کدام ویژگی های خود را دارند و در ساخت تعالیم آن ها تفاوت هایی هست. در عین حال، این مانع از آن نمی شود که از اسلام قرائت آزادمنشانه و برعکس از مسیحیت قرائت بنیادگرایانه صورت نگیرد و در تاریخ معاصر هر دو مورد قرائت را مشاهده می کنیم.



به این ترتیب، به نظر شما هر دینی هم مستعد فهم صلح آمیز و هم مستعد فهم خشونت گرایانه است؟

اجازه بدهید مثال روشنی بزنم. در دین بودایی، استعداد آلوده شدن به برداشت ها و گرایش های خشونت گرایانه بسیار اندک است، چون مفهوم صلح و آشتی در تعالیم بودا، وضوح بیشتری یافته است، با وجود این، در میان پیروان بودا نیز گروه هایی در ژاپن و جاهای دیگر هستند که میل به دیگر ناپذیری و افراط گرایی دارند و حتی دیگر بودایی ها را بدعت گذار می دانند. در این جا هم ملاحظه می کنیم که وضعیت و شرایط پیروان ادیان، در فهم و گرایش های دینی آنان نقش دارد.

دین بودایی که بنا بر خصوصیات غالبش، دینی غیرسیاسی است، گاهی بر حسب مقتضیات با سیاست درآمیخته می شود، آن هم به دو شکل کاملا متفاوت دموکراسی خواهانه و ضد دموکراتیک. حالت اول را در برمه می بینیم که طی دو دهه اخیر نظامیانی بر آن حاکم شده اند که دموکراسی خواهان را سرکوب می کنند و نام کشور را به میانمار تغییر می دهند. در برابر آن ها، راهبان بودایی، نوعی جنبش مدنی آزادیخواهانه راه انداخته اند. حالت دوم را در سریلانکا (جزیره سابق سیلان) می بینیم که بودیسم ابزاری برای حذف تامیل های هندو از این سرزمین سده است. پیش تر هر یک از دو قوم بودایی و هندو در این سرزمین حقی داشتند و با هم تقسیم قدرت کرده بودند، اما در طی چند دهه اخیر، در آن جا نوعی بودیسم افراطی شکل گرفته که که نه تنها حقوق شهروندی تامیل ها را نادیده می گیرد، بلکه به خشونت های وحشتناک و قتل عام آن ها دست می زند. در این نوع بودیسم، اعتقاد بر این است که بودا این سرزمین را به بودایی ها سپرده و از آنان خواسته است هویت بودایی آن را حفظ بکنند. حتی در قانون اساسی  هم تنها مذهب رسمی کشور را بودایی اعلام کرده اند.

 

.............................................................

فهم صلح آمیز و فهم خشونت آمیز از دین، گفت و گو با مقصود فراستخواه، ماهنامه آیین، شماره 22 و 23، شهریور و مهر 1388، ص64-65



 

هر انسانی سلسله مقدوراتی دارد، یعنی هر فرد انسانی قدرت انجام یک سلسله کارهایی را دارد که آن را دایره مقدورات فرد می نامیم. منظور از قدرت انجام یک سلسله کارها، یعنی ساختار جسمانی و روانی و ذهنی این شخص امکان انجام دادن کارهای خاصی را در اختیار او می گذارد. دایره دومی هم برای فرد انسانی تصور کنید که آن هم دایره ماذونات شخص است، یعنی دایره کارهایی که شخص به خود اجازه و اذن می دهد که آن ها را انجام دهد. پس برای هر فرد انسانی، دو دایره قابل تصویر و ترسیم است. یک دایره مقدورات او (کارهایی که قدرت انجامشان را دارد؛ و نه جسمش، نه ذهنش و نه روانش مانع انجام آن ها نمی شوند) و دیگری دایره ماذونات (دایره کارهایی که فرد انسانی به خود اجازه می دهد آن ها را انجام دهد) حال بر اساس تعریف من، انسان اخلاق انسانی است که دایره ماذوناتش، ولو به اندازه ی ناچیز، از دایره مقدوراتش کوچک تر باشد. این یعنی کارهایی هست که این انسان، در عین این که قدرت انجام دادنشان را دارد، اجازه انجام آن ها را به خود نمی دهد. بنابراین اگر دایره مذونات فردی در داخل دایره مقدورات قرار گرفت، ما با یک انسان اخلاقی مواجهیم. البته هر چه انسان اخلاقی تر می شود، دایره مذوناتش تنگ تر و تنگ تر می شود. ازاین راه است که می فهمیم چه انسانی اخلاقی است. اما اگر دایره ماذونات انسانی درست بر دایره مقدوراتش منطبق باشد دیگر انسان اخلاقی شمرده نخواهد شد. البته شکی نیست که حالت سومی متصور نیست. یعنی امکان ندارد که دایره ماذونات بزرگ تر از دایره مقدورات باشد، چنین حالتی محال عملی است.

...

 

...............................................................

ملکیان، مصطفی، جامعه اخلاقی انسان اخلاقی، ماهنامه آیین، شماره سیزدهم و چهاردهم، خرداد 1387، ص 17-18