دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۵۶ مطلب با موضوع «شاید هرچیزی» ثبت شده است

این ضرورتِ مجازات بدون تعذیب نخست همچون فریادی از ته دل یا فریادِ سرشتی به خشم آمده بیان شد: به هنگام تنبیهِ خبیث ترین قاتل ها دست کم یک چیز را باید محترم شمرد: «انسان بودن» او را. در سده ی نوزدهم، زمانی فرا رسید که این «انسانِ» کشف شده در مجرم به آماج دخالت کیفری بدل شد، یعنی ابژه ای که دخالت کیفری ادعای اصلاح و تغییر آن را داشت، و عرصه ای برای مجموعه ی کاملی از علوم و روش های غریب _ ]روش های[ «ندامتگاهی» و «جرم شناسی». اما در این دوره از عصر روشنگری، عَلَم شدن انسان در برابر بربریت تعذیب به هیچ رو به منزله ی موضوعِ دانشی تحصلی ]پوزتیو[ نبود، بلکه به منزله ی محدودیت حقوقی بود، ]به دیگر سخن[ مرز قانونی ِ قدرت تنبیه. نه مرزی برای اصلاح انسان باید بدان دست یافت، بلکه مرزی که برای احترام گذاردن به او باید دست نخورده باقی گذاشت. ] Noli me tanger به من دست نزن] .[و این نشان دهنده ی پایان انتقام شاه بود[. همچنین، «انسان» ی که اصلاح گرایان در برابر استبداد قاپوقی به آن اعتبار بخشیدند، یک انسان-سنجه بود، آن هم نه سنجه ی چیزها بلکه سنجه ی قدرت.

 

 

میشل فوکو، مراقبت و تنبیه، ترجمه: نیکو سرخوش، افشین جهاندیده، نشر نی، 1388، ص 94-95

.....................................................................

پ.ن: ممنون از این زوج برای ترجمه هایشان.

   آ




...

نام کوین کارتر چند روزی ست مدام مثل خوره به جانم افتاده، همانطور که رفیقم شده بلای جانم نیز هم، عکس هایش را تعدادی دیده بودم اما خودش را نه، زندگیش را نه، عکس معروفش-شاید بهتر است بگویم عکس های معروفش- انسان را بلند می کند با مغز می کوباند به زمین و تا چند روز ... . اما برای وصف خودش همین نوشته اش قبل از خودکشی در سنی نزدیک 33 سالگی مرا کافی ست که کنار کامو کسی دیگری را ببینم که ... بگذریم، این کارتر کجا و آن ... از این نیز بگذریم، این سفیدِ آفریقای جنوبی کجا و آن ... از این نیز می گذرم و تنها حرف هایش را می خوانم:

« افسرده شده ام ... بدون تلفنی ... پولی برای اجاره ... پولی برا حمایت از کودکان ... پول!!! ... من مکیده شده ام (خالی گشته ام) توسط خاطرات زنده از کشتن و خشونت و درد... از گرسنگی کشیدن و زخمی شدن کودکان، از ماشه چکاندن مسرورانه ی مرد دیوانه، اغلب پلیس، از جلادان قاتل ... می روم تا به کِن بپیوندم (همکار تازه درگذشته اش، کِن اوستربروک) اگر خوش شناس باشم.»

پ.ن: عکس های گرفته شده توسط کوین را خود بیابید من توان گذاشتن آنها را ندارم.

 

Kevin Carter

بررسی وقایع اخیر در جهان عرب، تفاوت ها و شباهت ها

 

 «مصر در پایان مرحله نظام قرار دارد». این گفته ی محمد البرادعی نه در وقایع اخیر بلکه چند ماه قبل از اعتراضات گسترده در مصر بیان شده است. در اواخر سال 2010 انتخابات پارلمانی برگزار شد، انتخاباتی که البرادعی آن را تحریم کرد و حسنی مبارک با دستگیری نزدیک به 1400 نفر از کسانی که امکان حضور آنها در پارلمان می رفت و همچنین مهندسی انتخابات، توانست مجلسی یکدست و موافق خود ایجاد کند. از همان زمان بود که نارضایتی ها شکل علنی تر به خود گرفت اما با چند تظاهرات محدود و بیانیه و سخنرانی اعتراض فروکش کرد و مبارک مشغول به تدارک دیدن برای انتخابات ریاست جمهوری سپتامبر سال 2011 شد. انتخاباتی که به نظر می رسید وی با برگزاری آن سودای ریاست جمهوری پسرش را در ذهن دارد. اما به یکباره مرد 82 ساله مصری با چشمان خود مشاهده کرد که همتایش در کشور دیگری از شمال آفریقا، پس از 29 روز اعتراضات مردمی، کشورش را رها کرد و به عربستان پناهنده شد. زین العابدین بن علی، رئیس جمهور تونس هنگامی که نتوانست با نیروی سرکوب گر و اصلاحات دیرهنگام مردم را راضی کند شبانه از تونس خارج شد. اینگونه بود که جهان در سال 2011 وقایعی تا حدی عجیب را به نظاره نشست.

1) حال ریشه ی این دو اتفاق که به تغییراتی در این دو کشور آفریقایی انجامید از کجا شروع شد. تونس، حداقل در معماری و حتی فرم نیروهای پلیس مدلی قدیمی از کشور فرانسه است. کشوری که در این سالیان اخیر رشد اقتصادی خوبی داشته اما به دلبل عدم توزیع- تاحدی- یکنواخت ثروت و ضعف در ایجاد اشتغال با مردمی بیکار و فقیر روبرو شد. جوانی فارغ التحصیل و بیکار که با سبزی فروشی زندگی می گذرانده وقتی می بیند بساط دست فروشی او را جمع می کنند با به آتش کشیدن خود شعله اعتراضات در تونس را روشن می کند تا بساط  بن علی برچیده شود. پس ازاین خودسوزی، مردم دست به اعتراض زدند و نزدیک یک ماه بعد رئیس جمهور را برکنار کردند و انقلابشان را «انقلاب یاس» نامیدند.

اما مصر، همانطور که گفته شد مردم برای رفع مشکلات به انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری امید بسته بودند که با به وجود آمدن وضع موجود ناامید از مشارکت سیاسی پس از پیروزی تونسی ها به خیابان ها آمدند. جالب اینجاست که جرقه این اعتراضات نیز با خود سوزی چند نفر زده شد.

به طور مشخص می توان مشکلات اقتصادی را عامل مهم در تونس دانست که بعدها جدی و سیاسی شد اما برخلاف گفته عده ای که ریشه انقلاب مصر را نیز اقتصادی می دانند به نظر می رسد مشکل اقتصادی با سیاسی همراه با هم به وجود آورنده ی اتفاقات بودند بدین صورت که مردم به دنبال راهکاری برای مشکل اقتصادی خود در سیاست بودند بعد از شکست تحمیلی در انتخابات پارلمانی دست به تظاهرات زدند. البته نباید دستگیری و تبعید فعالین سیاسی مخالف دولت و برگزیده شدن مبارک در هر دوره انتخابات ریاست جمهوری با آرای بالا را نادیده گرفت.

2) رویدادهای تونس و سپس مصر تحلیل گران و نظریه پردازان سیاسی را به بیان اظهارنظرهای متفاوت واداشت و حتی این بردداشت ها به دولتمردان و مردم کشورهای گوناگون کشیده شد. برای مثال این دو انقلاب را شبیه و ریشه در فلان انقلاب یا شورش کشوری دیگر دانستند. بجاست نکته ای ذکر شود. در نظریه پردازی سیاسی، دادن نظری قاطع و همه جایی منسوخ است. چرا که شرایط هر کشور با دیگری بسیار متفاوت است اگرچه ار نظر جغرافیایی نزدیک باشند. چرا که شرایطی مانند فرهنگ عامه، تعداد مذاهب و تعداد پیروان، پیشینه سیاسی، گروه ها و احزاب، رابطه با جامعه بین الملل، نوع حکومت و غیره ی دو کشور تفاوتی چشمگیر دارند. شاید تنها بتوان نظر کلی در این موضوع داد مانند اینکه حرکت مردم تونس و مصر تحولی در منطقه ایجاد خواهد کرد. آن هم به دلیل هم زمانی این رخدادها و نقش تأثیرگذار این دو کشور در دنیای عرب است. و یا اینکه تونس در 29روز و مصر در 18روز به پیروزی رسیدند این ممکن ست نشانه نوعی دگرگونی در روشهای اعتراضی در دنیا( به خصوص کشورهای جهان سوم) باشد.

3) جا دارد تا نگاهی کوتاه به مسئله گذار به دموکراسی هم بیندازیم. با مطالعه تحولات نزدیک به 30 سال اخیر در جهان توسط نظریه پردازان سیاسی و محققان و بررسی حرکت مردم مناطق گوناگون از نظامی غیردموکراتیک به دموکراتیک چند عامل برای گذار موفق یک کشور ارائه شده است(البته با در نظر گرفتن اختلافات ذکر شده)، در اینجا تنها دو عامل مهم بیان می شود: الف) حرکت مردم به صورت جامعه مدنی. هرگاه حرکت مردم به صورت توده ای باشد، توده، پتانسیل پذیرش یک ایدئولوژی را بیشتر از حرکت مدنی دارند. هنگامی مردم در قالب انجمن های مدنی قرار گیرند دیگر به راحتی زیر لوای ایدئولوژی نمی روند و به دور تفکر دموکراسی خواهی جمع می شوند (تونس جامعه مدنی ضعیف تری نسبت به مصر داشت) ب) اپوزیسیون قوی. وجود یک اپوزیسیون قدرتمند با پایگاه اجتماعی، سیاسی، اقتصادی مستحکم  بسیار موثر است چرا که در مواقع سرنوشت ساز(مانند مذاکره دولت مصر با مخالفین) می تواند کارساز باشد و به گذار کمک کند و اگر این اپوزیسیون پایبند دموکراسی باشد گذار به دموکراسی مسالمت آمیز خواهد بود و منجر به دیکتاتوری جدیدی نمی شود.

اما همچنان بسیار زود است که در مورد آینده تونس و مصر سخن گفت و باید منتظر رخدادها و انتخابات آینده بود.

4) در پایان، رخ دادی در کشور مصر بسیار قابل تأمل است. اینکه با تمام مجروحان و کشته شدگان مخالفین مبارک، معترضین هیچگاه به غیر از دفاع از خویش کاری نکردند. حتی یک حامی حسنی مبارک را که به تنهایی مشغول شعار دادن بود بدون کوچکترین اهانتی پذیرا شدند. این بالاترین تساهل و مدارا در یک جامعه و حرکتی مردمی است.

 

بهنام رضایی زاده

با کمی دخل و تصرف - منتشر شده در اواسط تابستان 1390

 

Egypt Protest Night

Anarchism and The Sociological Imagination  An Interview with Dana Williams

(part1)

I first came across Dana Williams and his work on an anarchist academics email list about three years ago. I was excited to find another person bringing anarchism and sociology together! There were, I believe, literally only a couple that I knew of already (Jonathan Purkis and Ian Welsh). Over the last couple of years, that number has expanded steadily and I now see that there is quite an upsurge in interest in bringing anarchism and sociology together. Dana’s talk at the North American Anarchist Studies conference last year particularly interested me in this regard. I wasn’t brave enough to travel to Toronto in February and am very appreciative to have been able to take in the talk in comfort via YouTube. Entitled “Defining an Anarchist-Sociology (A Long-Anticipated Marriage)”, Dana’s argument intrigued me and I wanted to find out more. The following interview took place by email between March and July 2011

My first question is, what connections do you already see existing between anarchism and sociology?


I think there are quite a few connections between the two, some major and better made, while other connections are a bit more tenuous and ambiguous. First, both anarchism and sociology are very interested in this thing called “society”. That itself is impressive, given how hard it is to often even think about something as complex and abstract as society. Both also agree that societies affect individuals. Within the sociological ranks, this was put most eloquently by C. Wright Mills and his analytical device of the “sociological imagination”. But, anarchists have also regularly considered large, macro-scaled institutions like capitalism, states, White supremacy, patriarchy, heteronormativity, etc., rarely losing the forest for the trees. In other words: anarchists are not apt to dwell on how bad a certain president is for a society or how evil a particular corporation is behaving, but instead call-out the entire system for its negative consequences on society. If this sounds a lot like Mills’ sociological imagination, it might not be much of a coincidence. The same Mills who coined the phrase “new Left”―that early-1960s, anarchistic impulse that rejected state-socialism for participatory democracy―also called himself a “goddamn anarchist”. So, sociologists do much the same thing as anarchists and focus on society as their unit of analysis (while appreciating it is composed of individuals, groups, and organizations). In fact, sociologists very consciously eschew efforts to develop idiosyncratic theory based on particular people, situations, or events, and instead try to consider general patterns. This focus on society unites the two endeavors in a very immediate way.

Second, I think anarchism and sociology―in their better moments―do a bit of each other’s “typical” work. Anarchism has busied itself with attempts to transform society. Often this transformation is pursued through initially small acts of agitation (the formation of labor unions, community organizations, revolutionary cells and affinity groups), but also the encouragement of and participation in mass social movements, and broad insurrections and revolutions. Sociology, on the other hand, has for much of its history (and definitely during its periods with the greatest commitment to positivism) has tried to merely understand society, sometimes in the broadest, more “grand theory” strokes, sometimes in meticulous detail. Yet, anarchists have regularly pursued some of these more sociological endeavors, engaging in a rigorous critique of society, often very similar to sociologists. Much of the great classical-era anarchist theorists―such as Proudhon, Bakunin, and Kropotkin―were essentially thinking about sociological questions, having to do with social problems that people and groups in societies face. It’s one thing to desire change, but another thing to have a good, solid understanding of why that change is so necessary―anarchists are generally very thoughtful, well-informed individuals, who tend to think sociologically and just happen to want revolutionary change. And, sociologists have occasionally (but with astonishing regularity) wanted to go beyond mere analysis and participate in advocacy and even efforts to change society. Granted, most of the change sought assumes a liberal-reformist character, often focused on changes to particular laws. But, the very fact that sociologists are usually able to (sometimes with great prodding) draw conclusions and personal inspirations from what they study and eventually act, is important. Thus, sociologists do not necessarily always have their noses stuck in books, data, and abstract hypotheses.

A third connection I see is there has often been fraternization between anarchists and sociologists; they have read and considered each other’s ideas, and, occasionally, they have been some of the same people. Consequently, their ideas have―whether the purists in each camp wish it or not―influenced each other. For example, Bakunin intensively studied Comte’s positivism (liking his general impulse, but rejecting Comte’s more messianic pretensions). Weber spent time vacationing around anarchists, especially Europe’s more libertine cultural anarchists. Pitrim Sorokin―the first chair of Harvard’s sociology program―personally knew and admired Kropotkin. Kropotkin himself translated some of Herbert Spencer’s work and later Spencer signed a petition to the French government demanding Kropotkin’s release from prison. More recently, the rebellious tendencies of earlier radical culture―infused with anarchism―inspired numerous sociologists, perhaps most important Mills who often wrote favorably of rebels, like the Wobblies. Today, the connections between anarchists and sociologists are much more muted, but maybe even more widespread than at any time in the past. The movements of the 1960s and 70s reinvigorated radical sociology and, especially in the United States, led to an explosion in self-identified “Marxist sociologists”. The radicalism of the Black Power and anti-war movements inspired young people with rediscovered/recycled Marxist ideas, some of whom chose to enter graduate school (or who were already there). This new generation of sociologists, helped shift the discipline back towards its progressive roots and (at least partially) away from instrumental positivism and structural-functionalism. Given that many of today’s popular and radical social movements are strongly inspired by and designed on anarchist principles (with a significant collection of actual anarchist participants), there has been a similar in-fill of anarchists into sociology in the last decade and a half. I have heard that approximately one million people in the US take sociology classes each year and surely a few thousands of those people are anarchists (or anarchist-friendly). Hundreds of anarchists are potentially majoring as sociologists and dozens are likely in graduate school. This has resulted in an up-swell of university-trained anarchist-sociologists (whether self-identified as such or not). I am one of that increasing number of people. Consequently, due to this influx of anarchist-movement-inspired personnel into the academy, I do not, universally, receive blank-looks when discussing anarchism or the anarchist movement amongst sociologists. Although there is often still some confusion and misunderstanding as to what anarchism is, many sociologists now acknowledge anarchism as a legitimate school of ideas and the movement as something real that is having a definite impact on the world. This is a clear change of earlier generations (especially from the dismissive generations of Albion Small or Talcott Parsons). As time goes one, I assume and hope that anarchism and sociology continue to learn more from each other.

Following on from that, what connections between anarchism and sociology would you like to see developed further?”

All sorts of closer connections could be developed! And, I think these two different things―anarchism and sociology, whether we consider them to be disciplines, ideologies, or approaches―can also be grown together, in-tandem. Let me tell you a story that I think illustrates this: near where I used to live there was a tree close to a chain-link fence and at some point, the tree began to grow into and through the fence. Not just a branch going through the fence, but the actual rings of the tree merging with the fence! Each new years’ worth of tree-growth emerged, in part, on the other side of the fence. The fence supported and redirected the trees’ growth, and the tree has now sturdied an otherwise rickety fence. Today, that tree and fence are hopelessly intertwined with each other, you couldn’t take down one without affecting the other. That’s sort of how I’d like anarchism and sociology to become (and I won’t say which is the fence and which is the tree!). I think each could not only benefit from the other, but also they could grow stronger together. This is sort of how Marxism and feminism are today for sociological theory. It’s hard to imagine talking about social change, class inequality, gender, and so forth without directly referencing the contributions of those two philosophies (which are of non-sociological origins). And Marxism and feminism have gotten all sorts of validation, institutional support, and proliferation due to their affiliation with sociology. I think it’d be great if anarchism were to intertwine itself, strategically, with sociology. And I think―in my more optimistic moments―that might already be starting to happen.

But to more specifically answer your question: I would like to see a certain sociological appreciation become more commonplace within anarchist circles. In other words, it’s be great if sociological ideas could help support and strengthen anarchist theory and the anarchist movement. For example, anarchists could benefit from an understanding of how people learn, adopt, and maintain their commitments through socialization. Since anarchists want to help people find pathways to a more liberatory future, dealing with all the practices that inhibit better social relations is going to be necessary. It’ll be important for people to more widely adopt radical social norms, which will require intensive resocialization―something anarchists already do, instinctively, but maybe not as reflectively as necessary. Knowing what socialization is and how norms work will help anarchists think more critically about their self-education strategies and also appreciate how really hard long-lasting social change is to achieve. Even insurrections and open-revolts can easily roll-back into counter-revolutionary and reactionary behaviors if a period of resocialization doesn’t occur. I think that’s an important lesson to be learned from the Russian and Spanish revolutions during the twentieth-century. I suppose another level of sociological understanding that anarchists could benefit from is a deeper understanding of how formal organizations (especially bureaucracies) work. They are neither completely inefficient, nor completely rational. Instead, bureaucracies are somewhere in-between. And since the majority of people in modern societies are trapped somewhere within multiple such organizations, it seems crucial for anarchists to know how this embedding works, the best ways to extricate folks from hierarchical structures, and why radical movements like anarchism meet resistance when trying to do so.

Or, anarchists―and social movements more generally―could benefit from knowing a bit of social movement theory, the kind of stuff that sociologists study about social movements. And, although this research is often imperfect, there’s a lot to potentially learn from it. There’s certain aspects of movement-building and movement-work that activists ought to at least reflect upon in a systematic fashion. For example, questions about framing, resources, political opportunities, and so on. But, as my co-author Jeff Shantz has said, the attention given to radical movements that see the entire social system as inherently off-kilter, self-destructive, brutal, etc., is almost non-existent. So, sociologists ought to start thinking about and studying those social movements that have no interest in influencing the state (except to dissolve it)!

Then, the flipside of this coin is where things might get even more interesting: taking anarchist concerns or subjects, and inserting them into Sociology. I think it would be great to have anarchist ideas pop-up more regularly in sociology classes, within sociology’s many subfields, or be included as references in journal article literature reviews. And, most importantly, have those ideas treated as the serious intellectual traditions they are! What if all those aforementioned college students started encountering anarchist ideas in their introduction to sociology classes or if sociology majors started to discover a highly-libertarian form of socialism that has valid ideas and precepts, that are independent of Marxism?

Imagine if sociological theory classes taught Bakunin alongside his intellectual and activist counterpart in the First International, Marx. Both crafted their words from ideas being generated in the same radical labor milieu, but Bakunin’s warnings turned out to be more prophetic than Marx’s musings, when he predicted Marx’s socialist vision (led by and encapsulated in the state) would become as bureaucratic and tyrannical as state capitalism. Or, more interestingly, imagine Kropotkin’s ideas of “mutual aid” being treated as seriously as Durkheim’s ideas of solidarity. The similarities are, at points, astounding, and to have Kropotkin’s politically-infused analyses of survival, sociability, and justice presented with the same worth as Durkheim, would be an amazing step forward for both anarchism and sociology. Heck, most classical-era anarchist thinkers still, even today, sound like and share a lot of the same concerns as sociologists: folks like Emma Goldman, Gustav Landauer, Voltairine de Cleyre, Errico Malatesta, and Elise Reclus, and so on…

Or, more recently in the anarchist tradition, consider how devastating Murray Bookchin’s focus on hierarchy and domination as the ultimate engines of inequality (not just economic exploitation) would be for students of social inequalities, or students of modern conflict theory. And I think it is high-time to give proper credit to the anarcha-feminists of the 1970s for their role in influencing feminism’s “third wave” (as learned about by countless sociology majors in contemporary theory and gender classes). The crossover between anarcha-feminists, black feminists, black anarchists, and others in nurturing a radical, intersectional approach to inequality is a linkage still begging further exploration.

I suppose another thing that could result from drawing anarchism and sociology closer together would be an appreciation of the horizontal, cooperative social organization that is needed for social transformation. Some of this is being considered along the lines of network theory, but something more deliberate (and, frankly, more anarchist) needs to be considered here. To me, this seems to require a pro-active/positive form of sociology that studies the best avenues for social transformation, with a vested-interest in seeing those changes come to pass!

Those are just some immediate ideas of how anarchism could be sociologized and sociology could be anarchized―if those are even appropriate words! Otherwise, some anarchists working in (and around) sociology have already started to consider what an “anarchist social science” would be: Would it be “applied”? Radical? Self-critical? Maybe decentralized and autonomous from the academy? Or perhaps it’d be directly in the hands of everyday people? A lot of these intellectual efforts (both epistemological and ontological) are trying to consider the revolutionary pathways of social change and how anarchism (and maybe sociology) plays a role in that. So, on one hand, an anarchist-sociology could illuminate society―as it presently is―for us, but it could also light the way towards practical solutions for overcoming all the hierarchical crap that keeps people from taking control of their lives and communities.

 

از کابوسی به کابوس دیگر

تاملی در وظیفه روشنفکران

خشایار دیهیمی


اندیشه های غلط همیشه دست آخر منجر به ریختن خون می شوند، اما هر بار هم این خون کس دیگری است که ریخته می شود. برای همین است که برخی از روشنفکران ما خیلی راحت و با خیالی آسوده هر چه دلشان می خواهد می گویند.

آلبر کامو

 

زمانی که مقاله آرونسون را برای ترجمه انتخاب کردم و قصد کردم یادداشتی هم در توضیح آن، نظر خودم و ربطش به روشنفکران خودمان بنویسم گمان می کردم کار چندان دشواری پیش رو ندارم. اما در عمل خصوصا پس از آنکه نظرم را با عده ای از دوستانم در میان گذاشتم. دیدم کاری طاقت فرسا را بر دوش گرفته ام. در جریان تأملاتم و رجوع به مواضعی که دیگران در آمریکا و اروپا و حتی کشورهای به اصطلاح جهان سوم نسبت به خشونت تازه ای که در جهان پدیدار شده است، گرفته اند و تروریسم و جنگ علیه تروریسم نام گرفته است، متوجه شدم عمق سؤتفاهم ها بسیار بیشتر از آنی است که من گمان می بردم. ظاهرا همه آن شادمانی ها در پایان قرن هولناک بیستم که با فروریختن نظام های استبدادی کمونیستی در اروپا و شوروی سابق توأم بود فقط ناشی از ساده لوحی بود. اکثر افراد گمان می بردند که با پایان یافتن کابوس جنگ سرد حالا دیگر نوبت رویای خوش جهانی عاری از جبهه بندی های سیاسی خطرناک است، جهانی که می تواند گام به گام به سوی صلح و تفاهم و رعایت حقوق انسانی پیش رود و خشونت سیاسی (از هر نوعش، انقلابی، سیستمیک، ایدئولوژیک و ...) به بایگانی تاریخ فرستاده شود. از همه خوش بین تر آنهایی بودند که از انواع پایان ها و خصوصا پایان تاریخ سخن می گفتند. آنها گمان می برند دوران حاکمیت ارزش های مشترک انسانی فرارسیده و دموکراسی دژی تسخیرناپذیر شده است. اما این گمان دیری نپایید. از همان سال نخست قرن بیست و یکم کابوسی تازه پدیدار شد. معلوم شد زخم های کهنه التیام نیافته اند. این زخم ها یکی پس از دیگری سرباز کردند و همچنان هم در حال سرباز کردن هستند. یازدهم سپتامبر نقطه عطف ماجرا بود و کابوس را به اوج خود رساند-اوجی که دیگر تاکنون از آن فرو نیامده ایم. باز دو جبهه آشتی ناپذیر پدیدار شدند-طرفداران تروریسم (که آن را نشانه قهر ملت های ستمدیده قلمداد می کنند) و طرفداران جنگ علیه تروریسم و حتی جنگ به اصطلاح پیشگیرانه و پیش دستانه (که آن را دفاع مشروع از دموکراسی قلمداد می کنند) وقتی دو جبهه شکل می گیرد (مثل دوران جنگ سرد) آنهایی سوار موج می شوند که نفع شان در خشونت است (در هر دو جبهه) و هر دو جبهه هر صدای مستقلی را خفه می کنند و این شعار مستاصل کننده را سر می دهند که یا با «ما» یا با «آنها». همه آنهایی را که می گویند نه با «شما» و نه با «آنها»، به زور به طرف مقابل می چسبانند و القابی نظیر نوکر دشمن و نفوذی و غیره به آنها می دهند –دقیقا همان بلایی که بر سر کامو آمد.

آقای آرونسون خیلی کوشیده است که منصف باشد و به اصطلاح روایتی صادقانه از ماجرای نزاع سارتر و کامو به دست دهد و بعد هم دنباله آن و تبعاتش را برای امروز ما بیان کند. اما آیا واقعا در این کار موفق بوده است؟ انصاف به معنای این نیست که نیمی از حق را به یک طرف و نیمی را به طرف دیگر بدهی. درست است که در اکثر نزاع ها هیچ یک از دو طرف کاملا حق نیستند، اما فاصله شان از حق هم به یک اندازه نیست. اگر داور منصفی باشیم و اگر حقایق به تمامی بازگو شوند معلوم می شود که یکی از طرفین به حق نزدیک تر و آن دیگری از حق دورتر بوده است. وقتی دست به داوری تاریخی می زنیم قصدمان صرفا صدور حکم محکومیت برای یک طرف و حکم برائت برای طرف دیگر نیست، بلکه قصدمان بیشتر روشن تر کردن موضوع، پرتو افکندن بر زوایای تاریک ماجرا و در نهایت عبرت گرفتن برای زمان حال خودمان است. نمی خواهم بگویم اقای آرنسون عامدانه برخی حقایق را پنهان یا تحریف کرده است، بلکه از اصطلاح خود او مدد می گیرم و می گویم در گزارش او نقطه های کوری وجود داشته که شاید آرنسون در جو آمریکایی پس از یازده سپتامبر که جو خفقان آوری برای روشنفکران مستقل است نمی توانسته ان نقاط کور را تشخیص دهد. نزاع سارتر و کامو یک نزاع برابر نبود. سارتر به جبهه ای پیوسته بود و آن جبهه را علیه کامو بسیج کرده بود. چون به قول خودش دیگر نمی خواست اصلا جایی برای اخلاق در سیاست قائل شود. در مقابل، کامو هرگز حاضر نشد به رغم فشارهایی که به او وارد می آمد و به رغم آغوش گشوده جبهه مقابل به آن بپیوندد، زیرا مساله او، درست برخلاف سارتر، اخلاق و رعایت اخلاق در سیاست بود. کامو نمی خواست وارد جبهه بندی های سیاسی شود، زیرا به نظر او ورود به این جبهه بندی ها دست او را برای نقد یک جبهه می بست. او در هر دو جبهه خطاهایی می دید، اما این خطاها را برابر و یکسان نمی دانست، بنابراین نقدهایش بیشتر متوجه خشونت عریانی بود که به نام انقلاب و آزادی جان هزاران هزار نفر را می گرفت. ولی نباید از یاد برد که خیلی پیش تر از آنی که امثال سارتر به نام دفاع از آزادی و انقلاب برای رهایی وارد گود شوند، کامو خشونت های پنهان و تبعیض علیه مردم بومی الجزایر را به باد انتقاد گرفته و عیان کرده بود.

اما کامو راه برون رفت از موقعیت های آلوده به ستم و تبعیض را در خشونت نمی دید و سعی می کرد خشونت را در هر لباسی محکوم کند. مبارزه را نفی نمی کرد، اما مبارزه را با خشونت یکی نمی دانست. آنچه بیش از همه کامو را آزار می داد این بود که گروهی (در آن زمان کمونیست های طرفدار شوروی) نوعی از خشونت را تقدیس می کردند و لفظی به نام «خشونت های مقدس» ابداع کرده بودند و تحت لوای آن هزاران هزار آدم بیگناه را می کشتند و شکنجه می کردند و به تبعید می فرستادند. چنبن بود که آنان چشم بر سرکوب اعتراض های مسالمت آمیز مردمی در آلمان شرقی (1953)، مجارستان (1956) و چکسلواکی (1968، بعد از مرگ کامو) بستند؛ در برابر تصفیه های خونین شوروی مهر سکوت بر لب زدند، دادگاه های نمایشی در اکثر کشورهای اروپای شرقی را فقط به نظاره نشستند، و از آن سو بر انواع خشونت ها، که به نام آزادی و رهایی صورت می گرفت، اما افراد بیگناهی هم قربانی اش می شدند، صحه می گذاشتند. آنچه باز برای کامو از همه دردناک تر بود، این بود که همه این کارها به نام یک ایدئولوژی یا آرمان (سوسیالیسم) صورت می گرفت و در نتیجه، همانگونه که می شد پیش بینی کرد، اردوگاه مقابل هم از این فرصت بهره گرفت و همه این خشونت ها را به جوهره آن ایدئولوژی نسبت داد و بدین ترتیب سوسیالیسم مساوی استالینیسم شد و انزجاری که به حق عموم مردم از این خشونت ها داشتند دامن همه انواع سوسیالیسم را هم که به هیچ روی با چنین خشونتی قرابت نداشتند، گرفت. سوسیالیسم و سوسیالیست ها هنوز که هنوز است از زیر بار این ضربه نتوانسته اند خلاص شوند و کمر راست کنند. غرض من در اینجا به هیچ روی دفاع از هیچ نوع سوسیالیسمی نیست، فقط می خواهم بگویم چگونه عده ای با مصادره کردن یک ایدئولوژی می توانند ضربه های هولناکی به آن و طرفدارانش وارد کنند. سوسیالیسم در همه گونه هایش با خشونت سر سازگاری ندارد و مارکسیسم-لنینیسم و استالینیسم و مائوئیسم و ... تنها گونه های سوسیالیسم نیستند و فجایعی که در شوروی، چین، کامبوج، آلبانی، کوبا و بسیاری جاهای دیگر رخ داد ربطی به آرمان ها و اندیشه های همه سوسیالیست ها ندارد. در واقع، سوسیالیسم در اصل برابر نهاد آرمانخواهانه سرمایه داری بود و نه برابر نهاد لیبرالیسم و دموکراسی. در چنین فضای آشفته و تیره و تاری بود و هست که افراد حتی جرأت نمی کنند از سوسیالیسم اومانیستی یا حتی لیبرالیسم سیاسی سوسیالیستی (باور کنید این تعبیر متناقض نیست!) سخن بگویند چون فورا متهم به دفاع از نظام های سیاسی شبیه شوروی و چین و کوبا و غیره می شوند. سوسیالیسم حتی در مقام ایدئولوژی هم که رقیب ایدئولوژی لیبرالیسم (لیبرالیسم جامع) بود، رقیبی نجیب بود و می توان نقدهای آن را در اصطلاح نواقص لیبرالیسم و پدیداری لیبرالیسم های جدیدتر (به خصوص دولت رفاه) موثر دانست.

 

اما بازگردیم به امروز و اکنون، به قرن بیست و یکم. پدیده خطرناکی در حال رخ دادن است، اما این بار در جهت معکوس. همانگونه که در دوران جنگ سرد و خصوصا دوره استالین، شوروی به عنوان «سوسیالیسم واقعا موجود» معرفی شد و دهان افراد خیرخواه مسالمت جویی که به سوسیالیسم به عنوان چاره ای برای علاج دردها و مشکلات کاملا عیان می اندیشیدند (در اینجا کاری به درست و غلط بودنش ندارم) بسته شد، امروز هم عده ای لیبرالیسم را مصادره کرده اند و با ادعای اینکه آمریکا «لیبرالیسم واقعا موجود» است دهان لیبرال هایی را که با همه سیاست های آمریکا موافقت ندارند و حتی در مواردی (نه چندان اندک) مغایرت این سیاست ها را با جوهره لیبرالسم متذکر می شوند، می خواهند ببندند. لیبرالیسم (باز در اینجا کاری به درست یا غلط بودنش ندارم) به هر روی ایدئولوژی خشونت نیست و نمی تواند هیچ نوع خشونتی را تقدیس کند. آنهایی که از همه سیاست های آمریکا و خصوصا سیاست های جنگ طلبانه اش در دوران بوش، و کلا جمهوری خواهان، به نام لیبرالیسم دفاع می کنند فراموش می کنند که فیلسوف سیاسی راهنمای اندیشه های آنان لئو اشتراوس محافظه کار و ضدلیبرال بوده است و نه بنیانگذاران آمریکا که اندیشه های شان برگرفته از فیلسوفان لیبرالی نظیر لاک و مونتسکیو و غیره بود. صدور دموکراسی با جنگ، آن هم نه جنگ تدافعی بلکه جنگ تهاجمی و حتی پیشگیرانه و پیشدستانه، با آموزه های لیبرالیسم هیچ نوع سازگاری ندارد. محافظه کاران در آمریکا پس از یازدهم سپتامبر (که یکی از فجیع ترین جنایت های تروریستی و از بدترین انواع خشونت بود) روی به تبلیغ نوعی «ناسیونالیسم لیبرالیسم» (به قرینه «ناسیونالیسم سوسیالیسم» هیتلر) آوردند و این پیوند نامیمون قطعا نمی تواند فرزندی مبارک داشته باشد. به یاد بیاورید این شعار جرج بوش را که “Love us or Leave us” (یا دوستمان بدارید یا بگذارید و بروید، تعبیری محترمانه از اینکه گورتان را گم کنید). همانگونه که ناسیونال سوسیالیسم منجر به جنگ جهانی دوم شد، اکنون ناسیونال لیبرالیسم آمریکایی هم می تواند ما را به سوی جنگ جهانی سوم سوق دهد. (البته انتخاب باراک اوباما تغییری مثبت بود که در اینجا مجال پرداختن به آن وجود ندارد.)

 ...

 

مهرنامه، شماره 9، اسفند 1389



روزها همچون ساندویچ(1)

یک روز از زندگی سوسن شریعتی به قلم خودش


سحرخیزی و خروج صبحگاهی از خانه، گیرم از سر بدبختی یا وظیفه، درست است که خوابیدن تا دم دمای ظهر را بدل می سازد به حسرت، اما محاسن بسیاری دارد به غیر از کامروایی. «حُسن خوبی » اش مثلا می تواند گوش کردن به رادیو پیام باشد. همان پیام هایی که به تعبیر ژنریک رادیو «مثل سایه پا به پا تِه» در تمامی مسیر رانندگی در ترافیک سر صبحی و در طی روز نیز. نه اینکه صدا اعتماد برانگیزتر از سیما باشد، شباهتش با روزمرگی های من و ما اما بی تردید است: یک ساندویچ تمام عیار، ساندویچی از خبر، بد و خوب، ورزشی – علمی، سیاسی- اجتماعی، لابه لای موسیقی از جیپسی کینگ گرفته تا تصنیف  های قدیمی غیرمجازی که توسط خواننده های مجاز خوانده می شوند. طی روز آن هم در سر خط ها. هم زیستی خطوط و درهم آمیختگی آنها، بی اولویت بندی و در نتیجه بی امکان استقرار در یک موقعبت. پرتاب شدگی از این بر به آن سو. دست به دست شدن توسط اخبار که خود یک نوع ورزش صبحگاهی است. کوکتلی که همان سر صبحی می نوشی و حال و هوایی می دهد تا شب. در نتیجه می شود گفت بالاخره پس از سال ها و در میان سالگی ورزش صبحگاهی دارد بدل می شود به نوعی عادت، عادتی که تازه پژوهش گران رادیو پیام هم مرتب بر ضرورتش تأکید می کنند: مفید برای قلب، برای دل، برای دماغ و به خصوص برای پرهیز از پوکی استخوان. در کنار اخباری مثل «قذافی کشته شد، صادرات بالا رفت، اختلاس پیگری می شود، تیم پرسپولیس زد، در یخچال مواد داغ نگذارید، مصرف بهینه برق و ...» ناگهان و بی مقدمه این اخبار سلامتی و نتایج تحقیقات پژوهش گران است که با تو در میان گذاشته می شود: «پژوهش گران معتقدند» یا اینکه «پژوهشگران می گویند». گوش کردن به این آخرین دستاوردهای پژوهشی هم یکی دیگر از عادت های صبحگاهی من است. اگرچه غالبا ذکر نمی شود کدام پژوهش گران یا پژوهش گران کدام خطه و مهمتر از همه نتایج این پژوهش ها در بسیاری اوقات با هم ضد و نقیض است و اصلا ذکر یکسری بدیهیات می تواند باشد از جنس «کرامات شیخ ما» اما در ادامه همان سنت نیکوی آیروبیکی، بالاخره جایی جوری موجب سلامت می شود. در بسیاری اوقات گوش کردن و اجرای این پیام های صبحگاهی است که «روز» را از «مرگی» در می آورد. نه خیلی پیش پاافتاده، نه خیلی منتخب و منحصر به فرد. و این همه بی عذاب وجدان. طبق این پژوهش دیگر لازم نیست همواره و در هر ساعت «عقل و دل و نگاه» متمرکز بر این یا آن حوزه باشد: سیاست یا اقتصاد یا ورزش. نه بر اندوه متمرکز می شوی نه دل خوش می کنی به شادی. نه سوگواری ات طولانی و نه سرخوشی ات ادامه دار. به همه چیز مدت المعلوم اختصاص داده می شود. گناه هم به گردن پژوهشگران. نه خیلی از کشته شدن قذافی ذوق می کنی، نه خیلی از ماندگاری اسد غصه می خوری. چنین نبوده و چنین نیز نخواهد ماند. درست است که پزوهش گران نمی گویند انسان باید چند بعدی باشد (این گونه توصیه ها به پژوهشگران مربوط نیست) اما نتیجه اش همان است؛ دادن ابعاد و اضلاع به یک دستی روز و روزها. سرک کشیدن به همه جا و همه حوزه ها. برقرار کردن نسبت با همه نوع زمان: زمان پیش پاافتاده روزمره (از جمعه بازار تا هایپر استار و خرید سر میدان) زمان سریع سیاست (بالا و پایین کردن سایت های خبری و کانال به کانال کردن شبکه ها و تورق روزنامه ها) زمان کُند فرهنگ (خواندن پژوهش ها و انجام پژوهش) و بی زمانی هنر (سر زدن به گالری نقاشی و سالن سینما و دیدن تئاتر) قرار گرفتن در موقعیت های متناقض در آن واحد و در یک روز شاید: عروسی و عزا. تا اطلاع ثانوی برای پرهیز از ملال، به جز خوردن کنجد، همین حالی به حالی شدن، جابه جایی مدام و بی وقفه پادزهر خوبی است. در برابر این «به من چه» ی منتشر موذی، یک «همه چیز به من مربوط است» غلوآمیز لازم است. حتی اگر در حد سر خط باشد یا در سطح خبر. ساندویچی باشد و بی اولویت بندی، شبیه پرسه زنی باشد و غیر حرفه ای. مفید که هست. مختل نمی شوی. بماند که دیدن هر چیزی با نوعی قصد و غرض خودش یک نوع مرض می تواند تلقی شود. کاش می شد لحظاتی را پیدا کرد که بی هیچ قصد و غرضی، کاملا غیر مفید و معطوف به یک هیچی معلق زمان را گذراند. احتمالا برای چنین تجربه ای باید یا خیلی جوان باشی یا خیلی کهن سال. در میان سالگی و با میان سالگی و اضطرار کمبود وقت، تقریبا ناممکن است.

...

 

 

مهرنامه، شماره 16، آبان 1390

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

"همواره یکی در وجود  من با تمام نیرو تلاش کرده است تا هیچ کس نباشد."


آلبرکامو

یادداشت ها، ترجمه: خشایار دیهیمی، شهلا خسروشاهی

تقدیم به دوست مهربانم محمدرضا عشوری