مکافات (راسکلنیکوف) 1
همه خنده کنان سوار گاری شدند. شش نفر سوار شدند و باز هم جا بود. زن دهاتی چاق و سرخ رویی را هم با خود بردند. زن لباس نخی قرمز رنگی بتن داشت و گیسوان خود را با گیسوبندی که با دگمه های شیشه ای مزین شده بود بسته بود. گاهگاهی فندقی می خورد و می خندید. جمعیت اطراف عرابه هم می خندیدند. چطور می توان باین فکر که چنان اسب ضعیف عرابه ای سنگین را خواهد کشید خنده ننمود. دو نفر از جوانها که در گاری بودند شلاق به دست گرفتند تا میکولیا را یاری کنند. اسب با تمام قوایش گاری را می کشید اما به زحمت یک قدم پیش می رفت. ناله می کرد پشت خود را زیر ضربات شلاق ها که چون تگرگ می بارید خم می نمود. در میان جمعیت صدای خنده بلند بود اما میکولکا عصبانی شد و مثل اینکه می خواست اسب را بدواند محکم شلاق می زد. جوانی که میل داشت به این دسته ملحق شود فریاد زد: بگذارید من هم سوار شوم.
میکولیا جواب داد: سوار شو همه را خواهم برد.
بالاخره در حال غضب آنقدر شلاق زد که دیگر نمی دانست اسب را با چه بزند.
بچه فریاد کرد: پدر اینها چکار می کنند، اسب بیچاره را می زنند. پدرش جواب داد: اینها مردمان مست احمقی هستند بیا برویم. پدرش می خواست او را ببرد اما رودیا خود را از دست پدر رهانیده به طرف اسب دوید. دیگر اسب بدبخت جان نداشت. نفس می زد و پس از لحظه ای توقف شروع به کشیدن گاری کرد. چیزی نمانده بود که به زمین افتد. میکولیا فریاد زد:
آنقدر او را شلاق بزنید تا بمیرد؛ من این کار را خواهم کرد.
پیرمردی از میان جمعیت فریاد زد: بی رحم مگر مسیحی نیستی.
دیگری گفت: که دیده است که چنین اسب کوچکی را به عرابه ای بزرگ ببندند.
سومی فریاد زد: بی انصاف.
- اسب خودم است به کسی مربوط نیست همه سوار شوید باید تند برود.
ناگاه صدای خنده ای بلند شد، اسب که از ضربات شلاق خسته شده بود با وجود ضعفش شروع به لگدپرانی کرد حتی پیرمرد هم می خندید. دو نفر از میان جمعیت خارج شده و از راست و چپ با شلاق به جان اسب افتادند.
میکولکا فریاد زد: به پوزه و چشمانش شلاق بزنید.
از میان گاری یک نفر فریاد زد آواز بخوانیم تمام جمعیت شروع به خواندن آواز کردند. شخصی با دایره با آوازخوان ها همراهی می کرد، زن دهاتی فندق می خورد و می خندید.
رودیا به اسب نزدیک شد دید که به چشمان اسب شلاق می زنند شروع به گریه کرد، اشک از چشمانش جاری شد. یکی از مردان بی رحم با شلاق به صورت وی زد اما او احساس نکرد، مشت ها را گره کرده فریاد می کشید. به سوی پیرمرد ریش سفیدی که سر را تکان داده و این کار را بد می دانست رفت زنی دستش را گرفت و کوشش کرد او را از این صحنه دور کند ولی او فرار کرده به طرف اسب رفت، اسب بی جان شده بود اما باز هم کوشش می کرد لگد بزند. میکولکا عصبانی شده بود شلاق را رها کرده خرک بزرگ و سنگین را از انتهای گاری برداشت و بر سر اسب کوبید، از اطراف فریاد می زدند: او را خواهد کشت.
میکولکا فریاد زد: مال خودم است. از میان جمعیت فریاد می زدند: شلاق بزنید چرا ایستاده اید.
باز خرک به هوا بلند شد و بر پشت حیوان بیچاره زده شد. بر اثر این ضربت شدید ضعف بر او مستولی شد با این حال کوشش کرد برای رهایی از این عذاب گاری را به طرفی بکشاند اما از هر طرف به شلاق ها برخورد می کرد. میکولکا دو سه دفعه دیگر با خرک اسب را زد و از اینکه نمی توانست به یک ضربت او را بکشد ناراحت بود.
- جان سخت است.
- دیگر طولی نخواهد کشید آخرین ساعت عمرش فرا رسیده است.
دیگری گفت: باید او را با تبر بزنند فورا جان خواهد سپرد.
میکولکا خرک را رها کرده از میان گاری میله ای آهنی برداشت فریاد کشید خبردار! و ضربت محکمی به اسب زد، اسب حرکتی کرد و از پای درافتاد. می خواست گاری را بکشد اما ضربت دیگری او را به زمین انداخت مثل اینکه غفلتا پاهایش را بریدند. میکولکا که نمی فهمید چه می کند به پایین جسته فریاد زد:
- کارش را تمام می کنیم.
چند نفر جوان هرچه به دستشان رسید برداشته به طرف اسب محتضر رفتند میکولکا کنار حیوان ایستاده با میله ی آهنی او را می زد اسب سرش را دراز کرده آخرین نفسش را کشید.
از میان جمعیت فریاد زدند: جان سپرد.
- چرا نمی خواست راه برود؟
میکولکا فریاد زد: مال خودم است. چشمانش پر از خون شده بود چند نفر از تماشاچی ها با خشم فریاد زدند:
- راست است تو مسیحی نیستی.
پسرک دیگر خود را نمی شناخت فریاد می زد و جمعیت را شکافته به سوی اسب می رقت، سر خون آلود او را گرفته و بوسید. چشمان و لب او را بوسید سپس عصبانی شده مشت ها را گره کرده و روی میکولکا افتاد. در آن لحظه پدرش که مدتی بود دنبالش می گشت او را یافته از جمعیت دورش کرد و گفت: برویم خانه.
- پدر چرا اسب بیچاره را کشتند. بچه نفسش تنگی می کرد و گلویش گرفته بود و صدا های بمی از آن خارج می شد. پدرش گفت: این شرارت اشخاص مست است. برویم.
رودیا پدر را در بازوهای خود فشرد مثل اینکه باری بزرگ بر روی سینه داشت می خواست نفس بکشد و فریاد بزند که بیدار شد.
راسکلنیکوف نفس زنان بیدار شد موهایش از عرق تر شده بود، زیر درختی نشست و نفس عمیقی کشید با خود گفت: خدا را شکر رویایی بیش نبود، چطور؟ من تب دارم؟ از این رویای ناگواری که دیدم معلوم است. مثل اینکه اعضایش را خورد کرده بودند روحش تاریک و درهم بود. آرنجها را بر روی زانوها تکیه داده و سر را میان دو دست گرفت:
- خدایا آیا ممکن است تبری گرفته بروم سر این زن را بشکافم...ممکن است من در میان خون نیم گرم و چسبناک راه بروم. امکان دارد که من قفلی را شکسته دزدی کنم و بعد لرزان و خون آلود تبر را در دست گرفته پنهان شوم. خدایا آیا ممکن است؟ چون برگ درختی می لرزید.
جنایات و مکافات، فئودور داستایفسکی، ا.لاله زاری، انتشارات صفی علیشاه، ص 49-51
- يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۰، ۰۵:۲۰ ب.ظ