آنیوشکا میدانید، دکتر نجابت، چیزهایی که آسان نمیگذرند، هرکجا که باشند میآیند و مینشینند روی دامنِ زن. زن نگاهشان میکند و این میشود همهی زندگی زن. زنها همیشه ماتاند. مات به این زندگی. اخم می کنند. میخندد. حرف میزنند. گریه میکنند. فریاد میکشند. اما میان اینهمه به یکباره خیره میمانند. دستی میکشند به دامنشان، انگار غباری نادیده را پاک میکنند. سری میجنبانند، انگار چیزی را پس میزنند. آهی میکشند، انگار بیرون میآیند از حسرتی دور و غریب. آن وقت است که میخواهند بگریزند از این همه خیرگی. دستی میجنبانند. همتی میکنند. میخواهند نظمی بدهند به این همه آشفتگی. همین وقت است که میشوند قاب دستمال. متصل پاک میکنند همه چیز را. آن قدر که نگاه میکنند و میبینند شدهاند خود آن کثافت ها_ ما همه چیز را به خودمان میکشیم، دکتر نجابت. بیش تر از همه کثافتهای جهان را. باور کنید هیچ چیزِ این جهان آسان نیست برای یک زن، کاش هیچکس زن نبود در این جهان. دکتر نجابت _ کاش هیچکس زن نبود_ من هم معنی این آرمان که حرفش را میزنند نمیدانم. فقط میدانم باید کاری بکنم برای این وِلادک و این عشق خودم.
گذر پرندهای از کنار آفتاب/ محمد چرمشیر/ نشر نیلا/ 1389
...................................................................................................
پ.ن1: این کتابهای کوچک نشر نیلا خوب هستند، خیلی.
پ.ن2: دیدن استاد چرمشیر بعد از کارِ محمدحسن معجونی در تالار مولوی، شادی برایم آورد. شاد شدن به همین سادگیست.
عکس بی ربط:
500Days of Summer
- ۱ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۴۳