دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خار مغیلان» ثبت شده است

آنیوشکا   می‌دانید، دکتر نجابت، چیزهایی که آسان نمی‌گذرند، هرکجا که باشند می‌آیند و می‌نشینند روی دامنِ زن. زن نگاه‌شان می‌کند و این می‌شود همه‌ی زندگی زن. زن‌ها همیشه مات‌اند. مات به این زندگی. اخم می کنند. می‌خندد. حرف می‌زنند. گریه می‌کنند. فریاد می‌کشند. اما میان این‌همه به یکباره خیره می‌مانند. دستی می‌کشند به دامن‌شان، انگار غباری نادیده را پاک می‌کنند. سری می‌جنبانند، انگار چیزی را پس می‌زنند. آهی می‌کشند، انگار بیرون می‌آیند از حسرتی دور و غریب. آن وقت است که می‌خواهند بگریزند از این همه خیرگی. دستی می‌جنبانند. همتی می‌کنند. می‌خواهند نظمی بدهند به این همه آشفتگی. همین وقت است که می‌شوند قاب دستمال. متصل پاک می‌کنند همه چیز را. آن قدر که نگاه می‌کنند و می‌بینند شده‌اند خود آن کثافت ها_ ما همه چیز را به خودمان می‌کشیم، دکتر نجابت. بیش تر از همه کثافت‌های جهان را. باور کنید هیچ چیزِ این جهان آسان نیست برای یک زن، کاش هیچ‌کس زن نبود در این جهان. دکتر نجابت _ کاش هیچ‌کس زن نبود_ من هم معنی این آرمان که حرفش را می‌زنند نمی‌دانم. فقط می‌دانم باید کاری بکنم برای این وِلادک و این عشق خودم.

 

گذر پرنده‌ای از کنار آفتاب/ محمد چرمشیر/ نشر نیلا/ 1389    

...................................................................................................

پ.ن1: این کتاب‌های کوچک نشر نیلا خوب هستند، خیلی.

پ.ن2: دیدن استاد چرمشیر بعد از کارِ محمدحسن معجونی در تالار مولوی، شادی برایم آورد. شاد شدن به همین سادگی‌ست.



  عکس بی ربط:

  500Days of Summer

وقتی که یکبار، یک روز، روزت نه از طلوع آفتاب، بَل از ثلات ظهر شروع می‌شود و می‌خواهی یک روز متفاوت را بعد سال‌ها تجربه کنی. رفتن و دیدن و شنیدن و قدم زدن اسباب کارت می‌شوند. اول از "انتهای خیابان هشتم" می گذری، روز عادی را با بهای عادی‌تر! بلیط پردیس ملت را انتخاب می‌کنی برای دیدن کارِ علیرضا امینی، بعد سلانه سلانه- اما با عجله!- خودت را می رسانی تالار مولوی که از جشنواره تئاتر دانشگاهی جانمانی و به کار ِمحمدحسن معجونی - "مثل سگ"- برسی و تئاتر یک سویه، سه سویه شود و تالار مولوی حداکثر تماشاگر این جشنواره را به خود ببیند. موقعیت بعدی برای یک روز به انتهای ابدیت، خیابان سعدی‌ست، لاله زار، جمهوری، برای قدم‌شماره کردن، ساختمان پلاسکو که صدایت می زند میبینی تجریش و بازارش هستی داری میان مغازه های بسته اش راه می روی و حس و هوس خواندنت می‌گیرد اما پشیمان می‌شوی وقتی دوستت زودتر از تو می‌زند به خاکی خواندن، می‌خواهی دیگر روزت را تمام کنی و بچپی گوشه‌ی یک مکعب دیواری که نیم ساعته خودت را دم توچال پیدا می کنی و چای آلبالو را وقتی به تهران از آن بالای روشن خیره ای می نوشی، اما باز پایان کار نیست، ایدر ایستگاه یک، انگار کوهی به تمسخر بودنت نشسته و باید فتح‌اش کنی، هرچند بلندترین کوه نباشد، بی کفش و وسیله می‌روی بالا، بالا، هربار که برمی گردی حجم بیشتری از تهران توی مشتت جا می شود. نوک کوه، صخره ای بزرگ، بالکن پنت هاوس‌ات می شود برای بر بام تهران بودن و تازه یاد ساعت که می‌افتی می‌گوید 2صبح است. سکوت ... سکوت ... صدای تهران را می‌شنوی، باد از میان تونل‌ها ، کوچه‌ها، خیابان‌ و آدم‌هایش سُر می خورد، می‌پیچد و می‌ساید سرش را به آسمان، بعد از سکوت صدا می چسبد یحتمل، باز نمی‌خوانی و می‌گذاری همراهانت بخوانند، از زدن سمفونی‌های مختلف با دهان گرفته تا تصنیف‌های (استاد) شجریان، و آخرِ‌کار شنیدن طهران تهران یزدانی، ابدیت تمام نشده است هنوز، میانه‌ی راهِ پایین آمدن به "چشمان تهران" خیره می شوی، چشمانی که روزگاری چشم بودند و حال گرفتار صرف‌جویی انرژی گشته‌اند و کدر و بی‌نور. می‌رسی پایین، ساعت شاید سه است. وقتی می‌خواهد ناقوس ابدیت روزت زده شود، پیش خودت می ‌گویی نه، نه این روز تمام نشدنی‌ست و خواهد ماند برایم، جایی میان چشم‌هایم و ...

 

پ.ن: عناون، نام یکی از فیلم‌های تئو آنجلوپولوس است.

 


عکس ها بی‌ربط

تهران 7 صبح/ ساخته امیرشهاب رضویان


 

Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring / Ki-duk Kim

 

شاید(کلمه‌ی دوست داشتنی من!) بار اول یا دومی باشد که مستقیم می‌نویسم، بی شعر و داستان. درصد بیشتری از برداشت‌ها و حرف‌هایمان تا قبل از فرآیند تفکر، متعلق به خوانش‌ها و تاحدی دیده‌ها(بخوانید تجربه‌ها)ست، بهتر می‌دیدم که همان‌ خوانش‌ها را به عین نقل کنم، هرچند خرسندم در ذهن عده ای تصور یک فرد مصرف کننده را ایجاد کردم، اما به قول اهل فن در اوج کمدی تراژدی رخ می دهد و بالعکس، تراژدی من هم رخ داد و به کف دیگ خوردم با چشم، که القابم افزون گشته‌اند و نیشخندها بازتر و رو به خنده و بعد ... . هر حرفی تابه حال خواسته‌ام بزنم -به غیر آن یکسال‌و‌نیم روزنامه نگاری دست و پا شکسته‌- همگی در قالب ادبیات و توانش های ادبی ام بوده( در حد بضاعت نه خودبزرگ بینی به مقیاس این‌ور/ آن‌ور آب نشینان عزیز) اما شاید تکانی بدهم به این قلم و روزمرگی  را از دفترچه جلد مشکی‌ام و خودکار بر روی جعبه های جادویی جدید بیاورم و بخوانید/نیم، همین جا. شاید بعضی چیزها شدت گیرد و شاید ضعف، نمی دانم، فعلن تصمیم به بستن قلم است از رو برای چند ماه،  هفته و شاید هم روز عرض قلمی کرده باشم برای نخستین بار، که دیگر طاقتم به طاق خورده و

تمام شبم درد می کند



Francis Bacon Head VI -1949

امر اخلاقی را نمی‌توان به کسی آموخت. اگر برای کسی دیگر فقط با یک نظریه بتوانم امر اخلاقی را تبیین کنم، امر اخلاقی اصلا ارزشی نخواهد داشت.

من در سخنرانی‌ام درباره اخلاق در انتها با ضمیر اول شخص سخن گفته‌ام؛ گمان می کنم که این چیزی کاملا اساسی است. در اینجا دیگر نمی‌شود به چیزی پی برد؛ فقط می‌توانم در مقام یک شخص ظاهر شوم و با ضمیر اول شخص سخن بگویم.

برای من نظریه ارزشی ندارد، نظریه به من چیزی نمی‌دهد.

 

لودویگ ویتگنشتاین/ ترجمه: مالک حسینی، بابک عباسی

تمامِ شب نگاهش می‌کنید .

دو شبِ تمام نگاه اش می‌کنید.

در مدت دو شب تقریبن حرفی نمی‌زند .

بعد، یک شب این را کار می‌کند. حرف می‌زند.

از شما می‌پرسد که آیا به دردتان می‌خورد تا

تنتان کمتر تنها باشد. می گویید که وقتی این

کلمه مربوط به وضعِ خودتان باشد، به درستی

متوجه‌ش نمی‌شوید. می‌گویید که گمانِ تنها

بودن را با تنها شدن اشتباه می گیرید، اضافه

می کنید :

مثلِ با شما .

و بعد یک بار دیگر در میانه‌ی شب می‌پرسد :

الان چه وقتی از سال است؟

می‌گویید: پیش از زمستان، هنوز پاییز .

همینطور می‌پرسد: چه می‌شنویم؟

می‌گویید: دریا.

می پرسد:کجاست؟

می گویید: آن جا، پشت دیوارِ اتاق .

دوباره به خواب می رود .

 

جوان، زن جوان باشد. در لباس هایش، در

موهایش، عطری باشد که ساکن بماند، دنبال

عطر بگردید، دست آخر همان طوری که بلدید

اسمی رویش بگذارید. بگویید: عطری از

آفتاب گردان و لیمو. زن جواب می‌دهد: هر طور

شما بخواهید.

 

 مرضِ مرگ/ مارگوریت دوراس/پرهام شهرجردی/نشر شعر پاریس




Photo: Copie-Conforme

Director: Abbas Kiarostami

 


اصطلاح خودشیفتگی ریشه در توصیفهای بالینی دارد و [ نخستین بار ] پل ناک  در سال1899 آن را برای اشاره به نگرش کسانی به کار برد که با بدن خود آنگونه رفتار میکنند که به طور معمول با بدن یک مصداق امیال جنسی رفتار میشود.  به بیان دیگر، این اشخاص به بدن خود می‌نگرند و آن را ناز و نوازش میکنند تا از این طریق به ارضای کامل برسند . اصطلاح خودشیفتگی، برحسب این شرح و بسط، دال بر نوعی انحراف است که تمام حیات جنسی شخص را به خود معطوف میکند و در مراحل بعدی، ویژگی‌هایی را بروز می‌دهد که در مطالعه همه انواع انحرافات به آنها برمیخوریم. متعاقباً مشاهده گران روانکاو به این موضوع توجه کردند که ویژگیهای مجزّای نگرش بیماران خودشیفته در بسیاری از اشخاصی که به بیماریهای دیگری مبتلا هستند نیز به چشم میخورد (مثلاً  همانگونه که سادگر  اشاره کرده است  در همجنس   گرایان) و سرانجام این موضوع محتمل به نظر رسید که چه بسا نیروی شهوی به میزانی به مراتب فراوانتر از آنچه تصور میشد  به گونهای که بتوان آن را خودشیفتگی نامید  در این بیماری سهیم است و نیز اینکه نیروی شهوی میتواند بر رشد متعارف جنسی انسان تأثیر بگذارد.  مشکلات روانکاوان در درمان بیماران روان رنجور به همین فرض منجر گردید، زیرا چنین به نظر می‌رسید که محدودیت تأثیرپذیری بیماران یادشده، از جمله از این نوع نگرش مبتنی بر خودشیفتگی ناشی می شود. خودشیفتگی به این مفهوم دیگر انحراف تلقی نمیشود، بلکه مکملی شهوی در خودمداری غریزه صیانت نَفْس است که هر موجود زنده ای تا اندازهای از آن برخوردار است. انگیزه مبرمِ پرداختن به تکوین خودشیفتگی اولیه و معمولی زمانی ایجاد شد که کرپلین  کوشید تا دانسته هایمان درباره [بیماری موسوم به]زوال عقل پیش‌رس  را در ذیل فرضیه مربوط به نظریه نیروی شهوی بگنجاند، یا [به طریق اولی] بلویلر  تلاش کرد تا روانگسیختگی را جزو نظریه یادشده قرار دهد. این قبیل بیماران-  که من با اصطلاح « هذیانزده » مشخصشان میکنم - دو ویژگی اساسی دارند: خودبزرگ بینی و بی علاقگی به دنیای بیرون از خودشان (یا، به عبارتی، بی‌علاقگی به انسانها و اشیاء). به سبب این بی‌علاقگی، بیماران یادشده تحت تأثیر روانکاوی قرار نمی‌گیرند و تلاشهای ما برای درمانشان بی‌ثمر میماند. البته بی‌توجهی هذیان‌زدگان به دنیای بیرون را باید با ذکر جزئیات بیشتر توصیف کرد. بیمارانی که به هیستری یا روان‌رنجوری وسواسی مبتلا هستند نیز  مادام که بیماریشان ادامه دارد  رابطه خود با واقعیت را قطع می‌کنند.  لیکن تحلیل روانکاوانه نشان می‌دهد که این بیماران به هیچ وجه روابط شهوانی خود با انسانها و اشیاء را خاتمه نداده‌اند. آنان این روابط را در خیال خود همچنان حفظ کرده‌اند؛ به بیان دیگر، از یک سو اُبژههایی خیالی در خاطراتشان را جایگزین اُبژههای واقعی کرده‌اند یا این دو نوع اُبژه را با هم درآمیخته‌اند، و از سوی دیگر فعالیتهای حرکتی برای نیل به اهدافشان در مورد آن اُبژهها را کنار گذاشته‌اند. کاربرد اصطلاح « درونگرایی » - که یونگ آن را بسیار نادقیق به کار می‌بَرَد - صرفاً در خصوص این وضعیت نیروی شهوی بجاست. وضعیت بیماران هذیان‌زده فرق دارد. به نظر می‌آید این بیماران واقعاً نیروی شهوی خود را از انسانها و اشیاء دنیای بیرون منقطع کرده ولی هیچ انسان یا شیئی را از خیال خود جایگزین آنها نکرده‌اند.  زمانی که بیماران یادشده دست به چنین جایگزینی‌ای می‌زنند، فرآیند انجام این کار نوعی فرایند ثانوی و بخشی از کوشش آنها برای بهبود به نظر می‌آید که هدف از آن بازگرداندن نیروی شهوی به مصداق های امیالشان است.

زیگموند فروید/ ترجمه: حسین پاینده    

بخشی از "جامعه شناسی بدن و بدن زن"

دکتر شیرین احمدنیا

 

الن آنندال (57:1998) جامعه شناس پزشکی انگلیسی نیز با مروری بر سابقه تفکر نظری غرب که به تضاد ذهن و جسم متاثر از اندیشه‌ی افلاطون فیلسوف یونانی قائل بوده است، هدف جامعه شناسان بدن را مشخص کردن و تاکید بر وجود رابطه‌ی  دیالکتیکی (یا دوطرفه‌ی) میان بدن فیزیکی و ذهنیت انسانی (human subjectivity) می‌داند که غالبا به آن از طریق مفهوم بدن زیست شده (lived body) ارجاع می‌شود. وی به اثر مرلو پونتی (1962) Merleau-Ponty  که بر نوعی هم‌آمیزی غیرقابل تقبل irreducible fusion  ذهن و بدن اصرار می‌ورزد، ارجاع می‌دهد که درهم‌آمیختگی روح و بدن را امری دائمی می‌داند که در هر مرحله از حرکت وجود movement of existence متحقق می‌شود. بنابراین تجربه‌ی ما، و بودن ما در این جهان، بواسطه‌ی رابطه‌ی مالوف بدن‌مان با جهان محقق می‌شود. جامعه شناسی بدن به جریان داشتن نوعی بازخورد یا فیدبک feed back قائل است که طی آن محیطهای اجتماعی بدن‌ها را می سازند، و این ساخته شدن بدن‌ها به نوبه خود بر رفتار اجتماعی تاثیر می‌گذارد، و رفتار اجتماعی باز بر تحولات و تغییرات بدنی موثر واقع می‌شود.(همان:57)

آنندال با اشاره به مثالی از تحقیق کانل (1987) به روشن‌تر شدن فرایند دیالکتیکی میان بدن فیزیکی و محیط اجتماعی کمک می کند. کانل در بحث خود در مورد اینکه چگونه هویت‌های جنسیتی در تضاد با فیزیولوژی قرار می‌گیرند توضیح می‌دهد که معمولا وقتی دختربچه‌های ده ساله را توصیف می‌کنند ایشان را ضعیف و شکننده معرفی می‌کنند درحالیکه درواقع، بدن‌های‌شان معمولا در مقایسه با پسرهای همسن و سالشان درشت‌تر است. این "هویت جنسیتی" بنوبه خود به درون بدنهایشان از طریق روابط اجتماعی تزریق می شود؛ و در نتیجه این احتمال شکل می‌گیرد که بدنهایشان عملا در نتیجه‌ی اعمال اجتماعی که در مورد آنها صادق است، ضعیف‌تر بشود! برای مثال، معمولا آن دسته از اعمالشان که بیشتر جنبه‌ی منفعلانه داشته باشد تا فعالانه، مورد تائید قرار می‌گیرد و در نتیجه زمینه‌ی رشد بدن‌شان کاهش می‌یابد!



متن کامل در سایت رسمی ایشان یا در سایت کتابناک

فقیر بودم

فقیر

که در جوانی پالتوی مندرس یاران را

در خیابان ها می‌پوشیدم

باران هم دریغ داشت

نمی‌آمد

دو چشم سیاه بود

نام صاحبش را نمی دانستم

فقط یک بار پرسیدم: کجا می‌روی؟

جوابی نداد

مدتی طولانی در باران بدون پالتو

ایستادم

نیامد

اصلا نیامد

گفتم: من منتظرم

اصلا نیامد.

 

احمدرضا احمدی

یگانه درد دردِ دندان نبود

یگانه بود

پاییزهایی

که در خون ما غوطه‌ور می‌شد و می‌مرد

و ما

فقط صدای برگ های خشک را

می‌شنیدیم

هر دوی ما

در انتظار آمدن قطار بودیم

فراموشیِ - پشت فراموشی

تنها گلی که از پاییز در خیابان مانده بود

ما را توان نبود که از جا برخیزیم

گل را به خانه بریم.

هر دوی ما

در انتظار آمدن قطار بودیم

ما یک دیگر را نمی‌شناختیم.

 

یگانه درد دردِ دندان نبود

به آسمان اشاره کردیم

گیسوان را شانه زدیم

تو می‌خواستی

از جهل روز

و گم شدن شب در شاخه ها

برای من مثال بیاوری

دیر بود

ما یک دیگر را شناخته بودیم

من فقط

در انتظار آمدن قطار بودم.

 

 

احمدرضا احمدی/ عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود / نشر افکار

 

عکس


رضا زنگی‌آبادی و منتقدانش

بختک بومی


احمد غلامی: یادم نمی‌آید اولین باری که رمان رضا زنگی‌آبادی را خواندم، اسمش همین «شکار کبک» بود یا نه. چند سال پیش آن را فرستاده بود نشر افق. وقتی دیدم نویسنده‌اش کویری است و داستان در اقلیمی کویری اتفاق می‌افتد و به ذایقه من که شیفته بیابان و کویرم، نزدیک است به سرعت آن را خواندم. روزی که رمان را تمام کردم آنقدر هیجان‌زده شدم که فورا به شماره‌ای که اول رمان بود، زنگ زدم، از کتابش تعریف و تمجید کردم و گفتم مایلم آن را چاپ کنم، که البته نشد. وقتی نشر چشمه «شکار کبک» را چاپ کرد، برایم دور از انتظار نبود. «شکار کبک» از رمان‌هایی است که نباید آن را نادیده گرفت. پس از سال‌ها دوباره با رضا زنگی‌آبادی تماس گرفتم و خواستم بیاید در نشست نقد و بررسی کتابش شرکت کند. از کرمان آمد و شوق و علاقه‌اش به برپایی این نشست مرا چنان سر ذوق آورد که دوباره کتاب را به سرعت خواندم. سال‌ها ‌تجربه‌اندوزی رضا زنگی‌آبادی در رمان «شکار کبک» کاملا محسوس بود و این رازی بود که من به وضوح آن را احساس کردم. با رضا زنگی‌آبادی و منتقدانش علی‌اصغر شیرزادی و محمود حسینی‌زاد از «شکار کبک» گفتیم. در این نشست علی شروقی هم همراه من بو
د.


شرق: یک ویژگی و نقطه قوت رمان شکار کبک رضا زنگی‌آبادی، که آن را از وجه غالب داستان‌نویسی ما در این سال‌ها و به ویژه داستان‌های آپارتمانی و تین ایجری منتشر شده در نیمه دوم دهه 80، متمایز می‌کند این است که بر مبنای یک ایده و یک مساله بنیادین شکل گرفته است و نویسنده توانسته است ایده خشونت را از یک حیطه فردی و شخصی به عرصه عمومی تعمیم دهد. این ویژگی شکار کبک را در مقابل ادبیات به شدت خصوصی‌شده این سال‌های ما قرار می‌دهد. مثلا در بسیاری از آثار داستانی منتشرشده در این سال‌ها اگر هم خشونتی رخ می‌دهد، کسی که مرتکب خشونت شده یک مورد استثنایی جلوه داده می‌شود که به دلیل یک‌سری بحران‌های شخصی و بی‌ارتباط با کل محیط، به سمت یک عمل خشونت‌بار کشیده شده است. در شکار کبک اما خشونت تکثیر می‌شود و تسری می‌یابد و به یک نفر محدود نمی‌ماند بلکه جنبه عمومی پیدا می‌کند. می‌ماند یک نکته یعنی تلاش نویسنده برای روان‌شناسی شخصیت رمان و ارایه جزییاتی از زندگی گذشته او با هدف مشخص کردن انگیزه‌هایی که این فرد را به یک قاتل زنجیره‌ای تبدیل کرده است. این پررنگ شدن روان‌شناسی شخصیت و پرداختن به همه ابعاد کودکی شخصیت رمان قدری با آن ایده اصلی تعمیم خشونت تضاد پیدا کرده است. نویسنده می‌توانست به جای این همه به گذشته قدرت پرداختن تنها به همان صحنه کلیدی که قدرت در کودکی با مراد به شکار کبک می‌رود و آن اتفاق هولناک برایش رخ می‌دهد، بسنده کند و کل خشونتی را که قدرت در کودکی تجربه کرده در همان صحنه فشرده کند.

... 


ادامه مطلب و صفحه کامل ادبیات روزنامه شرق

از راست: احمد غلامی، رضا زنگی آبادی/ عکس: امیر جدیدی ،شرق