وقتی نخواهم چیزی را نقاشی کنم، از آن عکس میگیرم و وقتی نتوانم عکس بگیرم آن را نقاشی میکنم.
من ری
ترجمه: نگین شیدوش
- ۴ نظر
- ۲۲ تیر ۹۱ ، ۰۰:۲۶
وقتی نخواهم چیزی را نقاشی کنم، از آن عکس میگیرم و وقتی نتوانم عکس بگیرم آن را نقاشی میکنم.
من ری
ترجمه: نگین شیدوش
بیراه نیست اگر بگوییم که مردم مجبوراند عکس بگیرند: تا از طریق دیدن، دست به تجربه بزنند. نتیجه آنکه، تجربه کردن یعنی عکس گرفتن، و دیدن عکسی از یک واقعهی عمومی، یعنی شرکت داشتن در آن. زمانی مالارمه، منطقی ترین زیباییشناس قرن نوزده، معتقد بود که وجود همه چیز در جهان برای آن است که روزی در کتاب بیاید. امروز وجود همهچیز برای آن است که روزی در عکس بیاید.
دربارهی عکاسی/ سوزان سانتاگ/ ترجمه نگین شیدوش/ نشر حرفه نویسنده
این ضرورتِ مجازات بدون تعذیب نخست همچون فریادی از ته دل یا فریادِ سرشتی به خشم آمده بیان شد: به هنگام تنبیهِ خبیث ترین قاتل ها دست کم یک چیز را باید محترم شمرد: «انسان بودن» او را. در سده ی نوزدهم، زمانی فرا رسید که این «انسانِ» کشف شده در مجرم به آماج دخالت کیفری بدل شد، یعنی ابژه ای که دخالت کیفری ادعای اصلاح و تغییر آن را داشت، و عرصه ای برای مجموعه ی کاملی از علوم و روش های غریب _ ]روش های[ «ندامتگاهی» و «جرم شناسی». اما در این دوره از عصر روشنگری، عَلَم شدن انسان در برابر بربریت تعذیب به هیچ رو به منزله ی موضوعِ دانشی تحصلی ]پوزتیو[ نبود، بلکه به منزله ی محدودیت حقوقی بود، ]به دیگر سخن[ مرز قانونی ِ قدرت تنبیه. نه مرزی برای اصلاح انسان باید بدان دست یافت، بلکه مرزی که برای احترام گذاردن به او باید دست نخورده باقی گذاشت. ] Noli me tanger به من دست نزن] .[و این نشان دهنده ی پایان انتقام شاه بود[. همچنین، «انسان» ی که اصلاح گرایان در برابر استبداد قاپوقی به آن اعتبار بخشیدند، یک انسان-سنجه بود، آن هم نه سنجه ی چیزها بلکه سنجه ی قدرت.
میشل فوکو، مراقبت و تنبیه، ترجمه: نیکو سرخوش، افشین جهاندیده، نشر نی، 1388، ص 94-95
.....................................................................
پ.ن: ممنون از این زوج برای ترجمه هایشان.
"همواره یکی در وجود من با تمام نیرو تلاش کرده است تا هیچ کس نباشد."
آلبرکامو
یادداشت ها، ترجمه: خشایار دیهیمی، شهلا خسروشاهی
تقدیم به دوست مهربانم محمدرضا عشوری
همه خنده کنان سوار گاری شدند. شش نفر سوار شدند و باز هم جا بود. زن دهاتی چاق و سرخ رویی را هم با خود بردند. زن لباس نخی قرمز رنگی بتن داشت و گیسوان خود را با گیسوبندی که با دگمه های شیشه ای مزین شده بود بسته بود. گاهگاهی فندقی می خورد و می خندید. جمعیت اطراف عرابه هم می خندیدند. چطور می توان باین فکر که چنان اسب ضعیف عرابه ای سنگین را خواهد کشید خنده ننمود. دو نفر از جوانها که در گاری بودند شلاق به دست گرفتند تا میکولیا را یاری کنند. اسب با تمام قوایش گاری را می کشید اما به زحمت یک قدم پیش می رفت. ناله می کرد پشت خود را زیر ضربات شلاق ها که چون تگرگ می بارید خم می نمود. در میان جمعیت صدای خنده بلند بود اما میکولکا عصبانی شد و مثل اینکه می خواست اسب را بدواند محکم شلاق می زد. جوانی که میل داشت به این دسته ملحق شود فریاد زد: بگذارید من هم سوار شوم.
میکولیا جواب داد: سوار شو همه را خواهم برد.
بالاخره در حال غضب آنقدر شلاق زد که دیگر نمی دانست اسب را با چه بزند.
بچه فریاد کرد: پدر اینها چکار می کنند، اسب بیچاره را می زنند. پدرش جواب داد: اینها مردمان مست احمقی هستند بیا برویم. پدرش می خواست او را ببرد اما رودیا خود را از دست پدر رهانیده به طرف اسب دوید. دیگر اسب بدبخت جان نداشت. نفس می زد و پس از لحظه ای توقف شروع به کشیدن گاری کرد. چیزی نمانده بود که به زمین افتد. میکولیا فریاد زد:
آنقدر او را شلاق بزنید تا بمیرد؛ من این کار را خواهم کرد.
پیرمردی از میان جمعیت فریاد زد: بی رحم مگر مسیحی نیستی.
دیگری گفت: که دیده است که چنین اسب کوچکی را به عرابه ای بزرگ ببندند.
سومی فریاد زد: بی انصاف.
- اسب خودم است به کسی مربوط نیست همه سوار شوید باید تند برود.
ناگاه صدای خنده ای بلند شد، اسب که از ضربات شلاق خسته شده بود با وجود ضعفش شروع به لگدپرانی کرد حتی پیرمرد هم می خندید. دو نفر از میان جمعیت خارج شده و از راست و چپ با شلاق به جان اسب افتادند.
میکولکا فریاد زد: به پوزه و چشمانش شلاق بزنید.
از میان گاری یک نفر فریاد زد آواز بخوانیم تمام جمعیت شروع به خواندن آواز کردند. شخصی با دایره با آوازخوان ها همراهی می کرد، زن دهاتی فندق می خورد و می خندید.
رودیا به اسب نزدیک شد دید که به چشمان اسب شلاق می زنند شروع به گریه کرد، اشک از چشمانش جاری شد. یکی از مردان بی رحم با شلاق به صورت وی زد اما او احساس نکرد، مشت ها را گره کرده فریاد می کشید. به سوی پیرمرد ریش سفیدی که سر را تکان داده و این کار را بد می دانست رفت زنی دستش را گرفت و کوشش کرد او را از این صحنه دور کند ولی او فرار کرده به طرف اسب رفت، اسب بی جان شده بود اما باز هم کوشش می کرد لگد بزند. میکولکا عصبانی شده بود شلاق را رها کرده خرک بزرگ و سنگین را از انتهای گاری برداشت و بر سر اسب کوبید، از اطراف فریاد می زدند: او را خواهد کشت.
میکولکا فریاد زد: مال خودم است. از میان جمعیت فریاد می زدند: شلاق بزنید چرا ایستاده اید.
باز خرک به هوا بلند شد و بر پشت حیوان بیچاره زده شد. بر اثر این ضربت شدید ضعف بر او مستولی شد با این حال کوشش کرد برای رهایی از این عذاب گاری را به طرفی بکشاند اما از هر طرف به شلاق ها برخورد می کرد. میکولکا دو سه دفعه دیگر با خرک اسب را زد و از اینکه نمی توانست به یک ضربت او را بکشد ناراحت بود.
- جان سخت است.
- دیگر طولی نخواهد کشید آخرین ساعت عمرش فرا رسیده است.
دیگری گفت: باید او را با تبر بزنند فورا جان خواهد سپرد.
میکولکا خرک را رها کرده از میان گاری میله ای آهنی برداشت فریاد کشید خبردار! و ضربت محکمی به اسب زد، اسب حرکتی کرد و از پای درافتاد. می خواست گاری را بکشد اما ضربت دیگری او را به زمین انداخت مثل اینکه غفلتا پاهایش را بریدند. میکولکا که نمی فهمید چه می کند به پایین جسته فریاد زد:
- کارش را تمام می کنیم.
چند نفر جوان هرچه به دستشان رسید برداشته به طرف اسب محتضر رفتند میکولکا کنار حیوان ایستاده با میله ی آهنی او را می زد اسب سرش را دراز کرده آخرین نفسش را کشید.
از میان جمعیت فریاد زدند: جان سپرد.
- چرا نمی خواست راه برود؟
میکولکا فریاد زد: مال خودم است. چشمانش پر از خون شده بود چند نفر از تماشاچی ها با خشم فریاد زدند:
- راست است تو مسیحی نیستی.
پسرک دیگر خود را نمی شناخت فریاد می زد و جمعیت را شکافته به سوی اسب می رقت، سر خون آلود او را گرفته و بوسید. چشمان و لب او را بوسید سپس عصبانی شده مشت ها را گره کرده و روی میکولکا افتاد. در آن لحظه پدرش که مدتی بود دنبالش می گشت او را یافته از جمعیت دورش کرد و گفت: برویم خانه.
- پدر چرا اسب بیچاره را کشتند. بچه نفسش تنگی می کرد و گلویش گرفته بود و صدا های بمی از آن خارج می شد. پدرش گفت: این شرارت اشخاص مست است. برویم.
رودیا پدر را در بازوهای خود فشرد مثل اینکه باری بزرگ بر روی سینه داشت می خواست نفس بکشد و فریاد بزند که بیدار شد.
راسکلنیکوف نفس زنان بیدار شد موهایش از عرق تر شده بود، زیر درختی نشست و نفس عمیقی کشید با خود گفت: خدا را شکر رویایی بیش نبود، چطور؟ من تب دارم؟ از این رویای ناگواری که دیدم معلوم است. مثل اینکه اعضایش را خورد کرده بودند روحش تاریک و درهم بود. آرنجها را بر روی زانوها تکیه داده و سر را میان دو دست گرفت:
- خدایا آیا ممکن است تبری گرفته بروم سر این زن را بشکافم...ممکن است من در میان خون نیم گرم و چسبناک راه بروم. امکان دارد که من قفلی را شکسته دزدی کنم و بعد لرزان و خون آلود تبر را در دست گرفته پنهان شوم. خدایا آیا ممکن است؟ چون برگ درختی می لرزید.
جنایات و مکافات، فئودور داستایفسکی، ا.لاله زاری، انتشارات صفی علیشاه، ص 49-51
فهم این معانی {بخشی از سخن هیدگر} قدری دشوار است بخصوص در جایی و در زبانی که دوگانگی سوژه و ابژه مطرح نشده باشد و حتی این دو معنی را به الفاظی برگردانند که در زبان فلسفه ی ما معانی دیگری دارد. می دانیم که معمولا سوژه و ابژه به ذهن و عین ترجمه می کنند و نمی دانند (و دانستن آن نیز آسان نیست) که ذهن در فلسفه ی جدید پنهان یا منتفی شد تا سوژه ظاهر شود. همچنین نسبت میان علم و عین قطع شد تا ابژه جای معلوم بالذات در علم را گرفت. در فلسفه ی قدیم که از ذهن و عین بحث می شد، تقابلی میان این دو نبود؛ چنان که فلاسفه اسلامی معتقد بودند که علم، علم به اعیان اشیا است و بیشتر آنان به نحوی از انحاء اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول قائل بودند و به هر حال مسئله مهم در نظر آنان سنخیت عالم و معلوم بود اما سوژه و ابژه، ذهن و عین نیستند. ابژه چیزی است که سوژه آن را در برابر خود می گذارد و به آن تعین می دهد و به این اعتبار است که می توان گفت سوژه و ابژه به نحوی با هم جمع می شوند (و بدون این جمع تحقق و تحول عالم متجدد امکان نداشت). سوژه و ابژه در تفکر جدید پیش آمده و به عالم متجدد تعلق دارد یعنی قبل از اینکه عالم متجدد پدید آید سوژه و ابژه وجود نداشت و هیچ بعید نیست که در آینده عالم جدیدی پدید آید که در آن بشر خود را سوژه نداند.
داوری اردکانی، رضا، هیدگر و گشایش راه تفکر آینده، نشر هرمس
..................................................................................................
بعد.ن: چقدر خسته ام از دیدن و خواندن هجویات مارکسیست و کمونیست های عزیز که رفیق رفیق زدنشان مانند امپریالیسم گفتنشان قطع نمی شود. جای بازنگری و خوانش، فقر فلسفه را برای بار دهم مرور می کنند (البته نمی دانم چند درصدشان کاپیتال و فقر فلسفه را خوانده اند). جای خوانش برنشتاین، آنتی دورینگ را ده باره دوره می کنند. هی دوستان (یا به قول خودتان رفقا) بس است، کمی براتیگان هم بخوانید الباقی پیش کش ذهن بازتان.
Heidegger figured it all out in his famous writing hut
من از مطالعه درباره ی آن کسانی که خود را مواجه با مرگ می کنند و آنهایی که هوس زندگی را ده برابر افزون می دارند، درمی یابم که احتمالا دو نوع اندیشه هست. یک از آن لاپالیس1 و دیگری از آن دن کیشوت. این تعادلی است از وضوح و شور شاعرانه ای که می تواند در یک زمان بما اجازه ی دست یافتن به تأثر و روشنی را بدهد.
در موضوعی بدین حقارت و سرشار از هیجان، منطق علمی و کلاسیک باید جا خالی کند. این موضوع با حالت روحی حقیری ادراک می شود که در یک زمان باعث ظهور عقل سلیم و عاطفه و علاقه می گردد.
هرگز خودکشی را جز بسان یک پدیده ی اجتماعی توضیح نداده اند. برعکس در اینجا موضوع شروع رابطه میان اندیشه ی انفرادی و خودکشی مطرح است. چنین حرکتی در سکوت قلب بعنوان یک عمل بزرگ تمهید می شود که خود انسان هم آن را نمی بیند. یک شب گلوله یی شلیک می کند یا در آب غرق می شود.
از یک نفر مباشر املاک مستقلات که خودکشی کرده بود، برایمتعریف کردند که پنج سال پیش دخترش را از دست داده بود و در ظرف این پنج سال بکلی عوض شده بود. این ماجرا او را به تدریج تحلیل برده بود.
صحیح تر از این کلمه ای نمی توان انتظار داشت. شروع به فکر کردن، شروع به تحلیل رفتن تدریجی است. اجتماع در این مورد کاری از دستش برنمی آید. کرم در قلب خود انسان است باید این بازی زودگذر را دنبال کرد و فهمید: این بازی که در مقابل هستی گریزان از نور، روشن نگری را به همراه می برد.
...
.........................................................
1- سردار فرانسوی که در نبرد پاریس 1525 به قتل رسید، به افتخار وی سربازانش سرودی ساختند با چنین مضامینی: «یک ربع قبل از مرگش هنوز به حال حیات بود.»
افسانه سیزف، آلبر کامو، علی صدوقی، م.ع.سپانلو، نشر دنیای نو، تابستان 82، ص 51-52
پ.ن1: مطالب کتابها به دلیل رعایت حق کپی رایت به صورت بخش بخش اما مرتبت ارائه می شود.
...
جامعه مدنی در این تلقی سه ویژگی دارد:
1)جمعیت یا جماعتی است با هویتی مشترک، یعنی منفرد نیست و دانه های شنی لایه زیرین جامعه در این لایه یا فضا به هم متصل شده و تپه ای را به وجود آورده اند. این اتصال می تواند بنا به دلایل مختلفی صورت گیرد و ملامت چسبنده بین دانه ها را دلایل گوناگونی تشکیل دهد مانند عوامل سیاسی، مذهبی، هنری، صنفی، زیست محیطی، حقوق زنان، حقوق کودکان، نفی تبعیض نژادی، حقوق مهاجران، حقوق قومی، حقوق شغلی و حرفه ای و ... . هر جمعیتی نیز "هویتی مشترک" – حداقل در رابطه ای که با یکدیگر جمع شده اند – دارد.
2) مستقل است، یعنی به دولت وابسته نیست. پس احزاب دولتی یا نهادهایی که به نوعی به دولت و قدرت سیاسی و زیر مجموعه های آن وابسته اند، در جامعه مدنی نمی گنجند.
3) داوطلبانه است، یعنی دلیل تشکیل آن جمعیت را صرفا هویتی مشترک (فکر و احساس و منافع) تشکیل می دهد و افراد به صورت خودجوش و آزادانه در آن قرار می گیرند. بنابراین انجمن ها و تشکلاتی که به طور فرمایشی و یا با اعمال نفوذ دولت و قدرت تشکیل می شود جز جامعه مدنی نیستند.
...
در تلقی دوم این " جامعه مدنی " جامعه "متمدنی" است که در آن مردم و جامعه از وضع طبیعی خارج شده و براساس خرد و توافق جمعی، قرارداد اجتماعی، شفافیت اجتماعی و قانونمداری، یکسانی همگانی در برابر قانون، توزیع قانونمند قدرت و ... پیش می رود و مشروعیت قدرت بر " حاکمیت ملی" استوار است و روش های حل منازعه جمعی بر زور و سلطه استوار نیست. در ادبیات سیاسی گذشته به این جامعه، جامعه دموکراتیک گفته می شد و به نظر می رسد واژه جامعه مدنی در ادبیات سیاسی رایج کنونی همان معنی را مراد می کند.
در تلقی دوم ، جامعه "مدنی"، منسوب به مدینه (جمعیت مدینه یا جمعیت شهری) بودن و نه منسوب به دولت بودن را می رساند و مفید معنای "غیر دولتی" است.
ادامه دارد...
...........................................................................
جامعه مدنی به زبان ساده، رضا علیجانی، انتشارات قلم، تهران، 1388، ص9-11
پ.ن1: تایپ و گذاشتن این مطالب از این پس تلاشی برای کتاب خوانی و مفیدخوانی است.
پ.ن2: مطالب کتابها به دلیل رعایت حق کپی رایت به صورت بخش بخش اما مرتبت ارائه می شود.
پ.ن3: قسمت های پررنگ از خود کتاب است.
پ.ن4: دوستان رهگذر، جایی مطالب را اگر ذکر کردید در پیش خود نامی از اینجا هم ببرید، دیگر توقعی نیست. پایدار باشید.