- ۴ نظر
- ۳۰ آذر ۹۰ ، ۲۰:۴۲
- نظر در تو می کنم ای بامداد
که با همه ی جمع چه تنها نشسته ای!
- تنها نشسته ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته ایم.
□
- نظر در تو می کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته ای!
- ویران؟
ویران نشسته ام؟
آری،
و به چشم اندازِ امید آبادِ خویش می نگرم.
□
-نظر در تو می کنم ای بامداد، که تنها نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردت.
-آسمان ِ من
آری
سخت تنگ چشمانه به قالب آمد.
□
-نظر در تو می کنم ای بامداد، که اندُه گنانه نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردی که بر آفاقِ مغربی می گشاید.
- من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایان ِ خویش نزدیک می شود.
□
- نظر در تو می کنم ای بامداد...
1348
احمد شاملو، مرثیه های خاک و شکفتن در مه، انتشارات نگاه، 1384، ص23
اکنون که چنین
زبان ِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموش ام
از خود می پرسم:
«- هر آن چه گفته باید باشم
گفته ام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی می بیند ماهی وار
بی امان در کار
و آوایی نه.
«- عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
( از خویش می پرسم )
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهیِ مرسومِ قاضیان اش نمی کشاند؟ »
زمانه یی ست که
آری
کوته بانگیِ اَلکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است. _
نکند در خلوتِ بی تعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«_ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُر تَبلیس باد !
می بینی که نیامِ پُر تکلفِ نام آوریِ دغل کارانه ات
حتا
از شمشیرِ چوبین ِ کودکان ِ حلب آباد نیز
بی بهره تر است؟ »
بر این باور است شاید
( چه کند؟ )
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروَسواسِ گزینشِ الفاظی هر چه فاخر ترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هر چه شگفت انگیز تر
به گرماگرمِ هنگامه یی
که در آن
حتا
خروشی بی خویش
از خراشِ حنجره یی خونین
بِنیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و بَرسَخته .
□
نگران و تلخ می گوید:
«_ پس شعر؟
بر این قله
سخت بی گاه
خامش نشسته ای.
زمان در سکوت می گذرد تشته کامِ کلامی و
تو خاموش این سان؟ »
می گویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفت ات را جویای آذینی تازه باشی،
ورنه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پشت می گذارد: _
به هیأتِ زوزه ی دردی
یا غریوِ رَجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دِهشتی
یا هُرَست شکستِ توهمی،
به هیأت هُرای دیوانه گان ِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می خروشد،
با خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعه ی نَجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریاد رهایی و
از پوچ پایه گی به در جَستن،
یا بیداریِ کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچ پایه گی امان جُستن ...
احمد شاملو، بخشی از شعر "از خود با خویش"، حدیث بی قراری ماهان، نشر چشمه، 1387، ص 17-21
«فریدون»، این تویی؟ یا نقش دیوار
نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست
که در سینه دلی بیمار داری
*
خطوط دفتر پیشانی تو
حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون
نگاه آهویی سر در کمند است
*
چرا دیگر در این چشمان خاموش
نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت
نمی خندد به روی زندگانی
*
تو را زان مشت و بازوی توانا
چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی
به عشق و آرزوی دوست مانده
*
مکن پنهان، ز رخسارت هویداست
که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده
مگر از زندگی بیزار بودی؟
*
هوای دلبری داری و شک نیست
که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست
به عشق دوست از عالم گسسته
*
تو را گر عشق جان تازه بخشی
شرار رنج ها بال و پرت سوخت
و گر با ناامیدی پنجه کردی
غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
*
تو می گویی بلای جان عاشق
شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید
بلای جان عاشق اشتیاق است
*
تو را چشمان این آیینه بی شک
هزاران بار با لبخند دیده
و گر صد ناروا کردی تحمل
کم و بیش از جهان خرسند دیده
*
چرا با محنت و غم خو گرفتی
چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست
رها کن دامن رنج و محن را
*
ز فرط بیقراری می کشم آه
دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را
«فریدون» رفته و آیینه تار است
فریدون مشیری، دلاویزترین، نشر چشمه، 1384، ص 26-29.
حریق خزان بود
من از جنگل شعله ها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود!
که توفان بی رحم اندوه،
به هر سو که می خواست، می تاخت،
می کوفت، می زد،
به تاراج می برد!
و جانی،
که چون برگ،
می سوخت، می ریخت، می مرد!
و جامی
_سزاوار نفرین!_
که بر سنگ می خورد!
□
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دودِ شب رو نهفتم
و در گوشی برگی_که خاموشِ خاموش می سوخت_گفتم:
_ مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!
مپیچ این چنین گرم بر خود، مپیچ!
که اگر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور،
تو را می دواند به دنبال باد،
مرا می دواند به دنبال هیچ!
فریدون مشیری، بخشی از شعر با برگ، دلاویزترین، نشر چشمه، تابستان 1384، ص128-129
همه خنده کنان سوار گاری شدند. شش نفر سوار شدند و باز هم جا بود. زن دهاتی چاق و سرخ رویی را هم با خود بردند. زن لباس نخی قرمز رنگی بتن داشت و گیسوان خود را با گیسوبندی که با دگمه های شیشه ای مزین شده بود بسته بود. گاهگاهی فندقی می خورد و می خندید. جمعیت اطراف عرابه هم می خندیدند. چطور می توان باین فکر که چنان اسب ضعیف عرابه ای سنگین را خواهد کشید خنده ننمود. دو نفر از جوانها که در گاری بودند شلاق به دست گرفتند تا میکولیا را یاری کنند. اسب با تمام قوایش گاری را می کشید اما به زحمت یک قدم پیش می رفت. ناله می کرد پشت خود را زیر ضربات شلاق ها که چون تگرگ می بارید خم می نمود. در میان جمعیت صدای خنده بلند بود اما میکولکا عصبانی شد و مثل اینکه می خواست اسب را بدواند محکم شلاق می زد. جوانی که میل داشت به این دسته ملحق شود فریاد زد: بگذارید من هم سوار شوم.
میکولیا جواب داد: سوار شو همه را خواهم برد.
بالاخره در حال غضب آنقدر شلاق زد که دیگر نمی دانست اسب را با چه بزند.
بچه فریاد کرد: پدر اینها چکار می کنند، اسب بیچاره را می زنند. پدرش جواب داد: اینها مردمان مست احمقی هستند بیا برویم. پدرش می خواست او را ببرد اما رودیا خود را از دست پدر رهانیده به طرف اسب دوید. دیگر اسب بدبخت جان نداشت. نفس می زد و پس از لحظه ای توقف شروع به کشیدن گاری کرد. چیزی نمانده بود که به زمین افتد. میکولیا فریاد زد:
آنقدر او را شلاق بزنید تا بمیرد؛ من این کار را خواهم کرد.
پیرمردی از میان جمعیت فریاد زد: بی رحم مگر مسیحی نیستی.
دیگری گفت: که دیده است که چنین اسب کوچکی را به عرابه ای بزرگ ببندند.
سومی فریاد زد: بی انصاف.
- اسب خودم است به کسی مربوط نیست همه سوار شوید باید تند برود.
ناگاه صدای خنده ای بلند شد، اسب که از ضربات شلاق خسته شده بود با وجود ضعفش شروع به لگدپرانی کرد حتی پیرمرد هم می خندید. دو نفر از میان جمعیت خارج شده و از راست و چپ با شلاق به جان اسب افتادند.
میکولکا فریاد زد: به پوزه و چشمانش شلاق بزنید.
از میان گاری یک نفر فریاد زد آواز بخوانیم تمام جمعیت شروع به خواندن آواز کردند. شخصی با دایره با آوازخوان ها همراهی می کرد، زن دهاتی فندق می خورد و می خندید.
رودیا به اسب نزدیک شد دید که به چشمان اسب شلاق می زنند شروع به گریه کرد، اشک از چشمانش جاری شد. یکی از مردان بی رحم با شلاق به صورت وی زد اما او احساس نکرد، مشت ها را گره کرده فریاد می کشید. به سوی پیرمرد ریش سفیدی که سر را تکان داده و این کار را بد می دانست رفت زنی دستش را گرفت و کوشش کرد او را از این صحنه دور کند ولی او فرار کرده به طرف اسب رفت، اسب بی جان شده بود اما باز هم کوشش می کرد لگد بزند. میکولکا عصبانی شده بود شلاق را رها کرده خرک بزرگ و سنگین را از انتهای گاری برداشت و بر سر اسب کوبید، از اطراف فریاد می زدند: او را خواهد کشت.
میکولکا فریاد زد: مال خودم است. از میان جمعیت فریاد می زدند: شلاق بزنید چرا ایستاده اید.
باز خرک به هوا بلند شد و بر پشت حیوان بیچاره زده شد. بر اثر این ضربت شدید ضعف بر او مستولی شد با این حال کوشش کرد برای رهایی از این عذاب گاری را به طرفی بکشاند اما از هر طرف به شلاق ها برخورد می کرد. میکولکا دو سه دفعه دیگر با خرک اسب را زد و از اینکه نمی توانست به یک ضربت او را بکشد ناراحت بود.
- جان سخت است.
- دیگر طولی نخواهد کشید آخرین ساعت عمرش فرا رسیده است.
دیگری گفت: باید او را با تبر بزنند فورا جان خواهد سپرد.
میکولکا خرک را رها کرده از میان گاری میله ای آهنی برداشت فریاد کشید خبردار! و ضربت محکمی به اسب زد، اسب حرکتی کرد و از پای درافتاد. می خواست گاری را بکشد اما ضربت دیگری او را به زمین انداخت مثل اینکه غفلتا پاهایش را بریدند. میکولکا که نمی فهمید چه می کند به پایین جسته فریاد زد:
- کارش را تمام می کنیم.
چند نفر جوان هرچه به دستشان رسید برداشته به طرف اسب محتضر رفتند میکولکا کنار حیوان ایستاده با میله ی آهنی او را می زد اسب سرش را دراز کرده آخرین نفسش را کشید.
از میان جمعیت فریاد زدند: جان سپرد.
- چرا نمی خواست راه برود؟
میکولکا فریاد زد: مال خودم است. چشمانش پر از خون شده بود چند نفر از تماشاچی ها با خشم فریاد زدند:
- راست است تو مسیحی نیستی.
پسرک دیگر خود را نمی شناخت فریاد می زد و جمعیت را شکافته به سوی اسب می رقت، سر خون آلود او را گرفته و بوسید. چشمان و لب او را بوسید سپس عصبانی شده مشت ها را گره کرده و روی میکولکا افتاد. در آن لحظه پدرش که مدتی بود دنبالش می گشت او را یافته از جمعیت دورش کرد و گفت: برویم خانه.
- پدر چرا اسب بیچاره را کشتند. بچه نفسش تنگی می کرد و گلویش گرفته بود و صدا های بمی از آن خارج می شد. پدرش گفت: این شرارت اشخاص مست است. برویم.
رودیا پدر را در بازوهای خود فشرد مثل اینکه باری بزرگ بر روی سینه داشت می خواست نفس بکشد و فریاد بزند که بیدار شد.
راسکلنیکوف نفس زنان بیدار شد موهایش از عرق تر شده بود، زیر درختی نشست و نفس عمیقی کشید با خود گفت: خدا را شکر رویایی بیش نبود، چطور؟ من تب دارم؟ از این رویای ناگواری که دیدم معلوم است. مثل اینکه اعضایش را خورد کرده بودند روحش تاریک و درهم بود. آرنجها را بر روی زانوها تکیه داده و سر را میان دو دست گرفت:
- خدایا آیا ممکن است تبری گرفته بروم سر این زن را بشکافم...ممکن است من در میان خون نیم گرم و چسبناک راه بروم. امکان دارد که من قفلی را شکسته دزدی کنم و بعد لرزان و خون آلود تبر را در دست گرفته پنهان شوم. خدایا آیا ممکن است؟ چون برگ درختی می لرزید.
جنایات و مکافات، فئودور داستایفسکی، ا.لاله زاری، انتشارات صفی علیشاه، ص 49-51
آدم باید پیش از آن که به معنای زندگی عشق بورزد به خود زندگی عشق بورزد. این حرف داستایفسکی است. بله، و وقتی عشق به زندگی بمیرد، هیچ معنایی دلمان را تسلا نمی دهد.
کامو
....................................
پ.ن: برای مدتی نمی نویسم.(اوضاعی...)
عکس: اعتماد
سخت ترین کار دست بلند کردن بر روی یک انسان و به ویژه احساس کردن دشمنی فیزیکی انسانی دیگر است.
آلبر کامو
ترجمه: خشایار دیهیمی _ شهلا خسروشاهی
..................................................
پ.ن: این عکس یار این روزهای من است.