آیینه
«فریدون»، این تویی؟ یا نقش دیوار
نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست
که در سینه دلی بیمار داری
*
خطوط دفتر پیشانی تو
حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون
نگاه آهویی سر در کمند است
*
چرا دیگر در این چشمان خاموش
نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت
نمی خندد به روی زندگانی
*
تو را زان مشت و بازوی توانا
چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی
به عشق و آرزوی دوست مانده
*
مکن پنهان، ز رخسارت هویداست
که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده
مگر از زندگی بیزار بودی؟
*
هوای دلبری داری و شک نیست
که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست
به عشق دوست از عالم گسسته
*
تو را گر عشق جان تازه بخشی
شرار رنج ها بال و پرت سوخت
و گر با ناامیدی پنجه کردی
غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
*
تو می گویی بلای جان عاشق
شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید
بلای جان عاشق اشتیاق است
*
تو را چشمان این آیینه بی شک
هزاران بار با لبخند دیده
و گر صد ناروا کردی تحمل
کم و بیش از جهان خرسند دیده
*
چرا با محنت و غم خو گرفتی
چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست
رها کن دامن رنج و محن را
*
ز فرط بیقراری می کشم آه
دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را
«فریدون» رفته و آیینه تار است
فریدون مشیری، دلاویزترین، نشر چشمه، 1384، ص 26-29.
- سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۰، ۰۲:۵۲ ق.ظ
اگر هم نیمه جانی هست باقی
به عشق و آرزوی دوست مانده