دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

با برگ

دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۹ ب.ظ

حریق خزان بود

من از جنگل شعله ها می گذشتم

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود!

که توفان بی رحم اندوه،

به هر سو که می خواست، می تاخت،

                                می کوفت، می زد،        

                                            به تاراج می برد!

و جانی،

که چون برگ،

                می سوخت، می ریخت، می مرد!

و جامی

        _سزاوار نفرین!_

                    که بر سنگ می خورد!

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دودِ شب رو نهفتم

و در گوشی برگی_که خاموشِ خاموش می سوخت_گفتم:

_ مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!

مپیچ این چنین گرم بر خود، مپیچ!

که اگر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور،

تو را می دواند به دنبال باد،

مرا می دواند به دنبال هیچ!

 

فریدون مشیری، بخشی از شعر با برگ، دلاویزترین، نشر چشمه، تابستان 1384، ص128-129


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۹ ب.ظ
  • بهنام رضایی زاده

نظرات  (۵)

  • محمدرضا عشوری
  • متاسفانه هیچ ارتباطی برقرار نکردم
    فریدون مشیریست دیگر. ما کی باشیم...
  • م.بختیاری منش(عمران)
  • در شبی تاریک
    که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
    و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
    یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
    و به ناخنهای خون آلود
    روی سنگی کند نقشی را و از
    آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
    شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
    از میان برده است طوفان نقشهایی را
    که به جا ماند از کف پایش
    گر نشان از هر که پرسی باز
    بر نخواهد آمد آوایش
    آن شب
    هیچ کس از ره نمی آمد
    تا خبر آرد از آن رنگی که در
    کار شکفتن بود
    کوه : سنگین ‚ سرگردان ‚ خونسرد
    باد می آمد ولی خاموش
    ابر پر میزد ولی آرام
    لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
    رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
    رعد غرید
    کوه را لرزاند
    برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
    پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
    امشب
    باد وباران هر دو می کوبند
    باد خواهد بر کند از جای سنگی را
    و باران هم
    خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
    هر دو می کوشند
    می خروشند
    لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
    مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
    سالها آن را نفرسوده است
    کوشش هر چیز بیهوده است
    کوه اگر بر خویشتن پیچد
    سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
    و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
    یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
    در شبی تاریک .. .

    ___________


    پاسخ:
    باز هم ممنون از آمدن و نظرتان
    زیر خاکستر ذهنم باقیست
    آتشی سرکش و سوزنده هنوز...
    پاسخ:
    و هنوز می سوزد
  • محمدرضا عشوری
  • فریدون مشیریست دیگر. ما کی باشیم...؟؟؟؟؟؟؟

    مشیری انسان بود تو خونش آهن داشت
    وقتی خواب کم داشت چشاش قرمز می شد....

    خودتونو حقیر نکنید برای کسی که شاید بزرگ بوده شایدم نبوده(البته نظر شخصی شما محترمه روشنک خانم)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی