با برگ
دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۹ ب.ظ
حریق خزان بود
من از جنگل شعله ها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود!
که توفان بی رحم اندوه،
به هر سو که می خواست، می تاخت،
می کوفت، می زد،
به تاراج می برد!
و جانی،
که چون برگ،
می سوخت، می ریخت، می مرد!
و جامی
_سزاوار نفرین!_
که بر سنگ می خورد!
□
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دودِ شب رو نهفتم
و در گوشی برگی_که خاموشِ خاموش می سوخت_گفتم:
_ مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!
مپیچ این چنین گرم بر خود، مپیچ!
که اگر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور،
تو را می دواند به دنبال باد،
مرا می دواند به دنبال هیچ!
فریدون مشیری، بخشی از شعر با برگ، دلاویزترین، نشر چشمه، تابستان 1384، ص128-129
- دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۹ ب.ظ