از خود با خویش
اکنون که چنین
زبان ِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموش ام
از خود می پرسم:
«- هر آن چه گفته باید باشم
گفته ام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی می بیند ماهی وار
بی امان در کار
و آوایی نه.
«- عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
( از خویش می پرسم )
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهیِ مرسومِ قاضیان اش نمی کشاند؟ »
زمانه یی ست که
آری
کوته بانگیِ اَلکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است. _
نکند در خلوتِ بی تعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«_ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُر تَبلیس باد !
می بینی که نیامِ پُر تکلفِ نام آوریِ دغل کارانه ات
حتا
از شمشیرِ چوبین ِ کودکان ِ حلب آباد نیز
بی بهره تر است؟ »
بر این باور است شاید
( چه کند؟ )
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروَسواسِ گزینشِ الفاظی هر چه فاخر ترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هر چه شگفت انگیز تر
به گرماگرمِ هنگامه یی
که در آن
حتا
خروشی بی خویش
از خراشِ حنجره یی خونین
بِنیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و بَرسَخته .
□
نگران و تلخ می گوید:
«_ پس شعر؟
بر این قله
سخت بی گاه
خامش نشسته ای.
زمان در سکوت می گذرد تشته کامِ کلامی و
تو خاموش این سان؟ »
می گویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفت ات را جویای آذینی تازه باشی،
ورنه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پشت می گذارد: _
به هیأتِ زوزه ی دردی
یا غریوِ رَجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دِهشتی
یا هُرَست شکستِ توهمی،
به هیأت هُرای دیوانه گان ِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می خروشد،
با خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعه ی نَجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریاد رهایی و
از پوچ پایه گی به در جَستن،
یا بیداریِ کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچ پایه گی امان جُستن ...
احمد شاملو، بخشی از شعر "از خود با خویش"، حدیث بی قراری ماهان، نشر چشمه، 1387، ص 17-21
- چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ