شام گاهی
- نظر در تو می کنم ای بامداد
که با همه ی جمع چه تنها نشسته ای!
- تنها نشسته ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته ایم.
□
- نظر در تو می کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته ای!
- ویران؟
ویران نشسته ام؟
آری،
و به چشم اندازِ امید آبادِ خویش می نگرم.
□
-نظر در تو می کنم ای بامداد، که تنها نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردت.
-آسمان ِ من
آری
سخت تنگ چشمانه به قالب آمد.
□
-نظر در تو می کنم ای بامداد، که اندُه گنانه نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردی که بر آفاقِ مغربی می گشاید.
- من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایان ِ خویش نزدیک می شود.
□
- نظر در تو می کنم ای بامداد...
1348
احمد شاملو، مرثیه های خاک و شکفتن در مه، انتشارات نگاه، 1384، ص23
- چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۰، ۰۶:۵۰ ب.ظ
امید دیداری هست.