دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۱۶۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

حریق خزان بود

من از جنگل شعله ها می گذشتم

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود!

که توفان بی رحم اندوه،

به هر سو که می خواست، می تاخت،

                                می کوفت، می زد،        

                                            به تاراج می برد!

و جانی،

که چون برگ،

                می سوخت، می ریخت، می مرد!

و جامی

        _سزاوار نفرین!_

                    که بر سنگ می خورد!

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دودِ شب رو نهفتم

و در گوشی برگی_که خاموشِ خاموش می سوخت_گفتم:

_ مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!

مپیچ این چنین گرم بر خود، مپیچ!

که اگر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور،

تو را می دواند به دنبال باد،

مرا می دواند به دنبال هیچ!

 

فریدون مشیری، بخشی از شعر با برگ، دلاویزترین، نشر چشمه، تابستان 1384، ص128-129


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آنچه کوه بود در تو

هموار شد

آنچه دره بود

پُر

و تو اکنون جاده ای صافی!

بر تو اکنون

می شود گذشت. 

 

برتولت برشت

ترجمه: شاهکار بینش پژوه

نشر معین


...



A Brooklyn Promenade stroll and reading with David Ignatow

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید