دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

۶ مطلب با موضوع «نمایشنامه خوانی» ثبت شده است

«من به قدرت اجرا(پرفورمنس) اعتقاد دارم، نمی خواهم مردم را متقاعد کنم. می خواهم مردم آن را تجربه کرده و خود متقاعد شوند.»

«مارینا آبراموویچ»


در هفته گذشته پروفورمنس "خونابه" به طراحی و کارگردانی مجید برهانی و زینب صادقیان در نگارخانه "هومهر" با موضوعیت جنگ، خونریزی و نابودی تدریجی انسان معاصر اجرا شد. در این نوشتار هدف تنها یک نگاه گذرا بر این کار است و سعی شده از نقد لایه‌ی اجرایی(Performability) استفاده شود.


او:    توقع نداشته باشید براتون لالایی بخونم، چون امروز روزش نیست، شنبه‌ست، شنبه‌ زنها خودشون نیستن، یعنی اصلا کسی نیستن، شاید بقیه روزها هم همینطور باشن اما شنبه فرق داره، شنبه ها به یاد میارن که همه‌ی جمعهها نگاهشون مدام خیره بوده، به دیوار، گُل، آفتاب، سقف حتا ... . زنها شنبه‌ها یادشون میاد کی اومدن و کی باید برن. یادشون میاد برای اولین بار کِی درد کشیدن و کِی لباشون رو سرخ دیدن، و این شنبه هر روز تکرار میشه، (با تاکید) یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، ...



قطعه‌ای از نمایشنامه‌ی "اگر این خط را بگیری و ادامه دهی به نقطه‌ای می‌رسی که تنها نقطه‌ی نام توست"/ تابستان91




Incendies


آنیوشکا   می‌دانید، دکتر نجابت، چیزهایی که آسان نمی‌گذرند، هرکجا که باشند می‌آیند و می‌نشینند روی دامنِ زن. زن نگاه‌شان می‌کند و این می‌شود همه‌ی زندگی زن. زن‌ها همیشه مات‌اند. مات به این زندگی. اخم می کنند. می‌خندد. حرف می‌زنند. گریه می‌کنند. فریاد می‌کشند. اما میان این‌همه به یکباره خیره می‌مانند. دستی می‌کشند به دامن‌شان، انگار غباری نادیده را پاک می‌کنند. سری می‌جنبانند، انگار چیزی را پس می‌زنند. آهی می‌کشند، انگار بیرون می‌آیند از حسرتی دور و غریب. آن وقت است که می‌خواهند بگریزند از این همه خیرگی. دستی می‌جنبانند. همتی می‌کنند. می‌خواهند نظمی بدهند به این همه آشفتگی. همین وقت است که می‌شوند قاب دستمال. متصل پاک می‌کنند همه چیز را. آن قدر که نگاه می‌کنند و می‌بینند شده‌اند خود آن کثافت ها_ ما همه چیز را به خودمان می‌کشیم، دکتر نجابت. بیش تر از همه کثافت‌های جهان را. باور کنید هیچ چیزِ این جهان آسان نیست برای یک زن، کاش هیچ‌کس زن نبود در این جهان. دکتر نجابت _ کاش هیچ‌کس زن نبود_ من هم معنی این آرمان که حرفش را می‌زنند نمی‌دانم. فقط می‌دانم باید کاری بکنم برای این وِلادک و این عشق خودم.

 

گذر پرنده‌ای از کنار آفتاب/ محمد چرمشیر/ نشر نیلا/ 1389    

...................................................................................................

پ.ن1: این کتاب‌های کوچک نشر نیلا خوب هستند، خیلی.

پ.ن2: دیدن استاد چرمشیر بعد از کارِ محمدحسن معجونی در تالار مولوی، شادی برایم آورد. شاد شدن به همین سادگی‌ست.



  عکس بی ربط:

  500Days of Summer

نگاه گذرا و درونی من به سه نمایش از پانزدهمین جشنواره تئاتر دانشگاهی

 

بخش نخست:

تبعید-خشم سرخ(Displace, Red Rage)

کار بخش بین المللی جشنواره از کشور ایتالیا، گروه موتا، به کارگردانی کلودیا سوراسه که با اجرای دو نمایش «لو» و«a+b»3  در جشنواره بیست و نهم تئاتر فجر جایزه اول کارگردانی بخش بین الملل جشنواره فجر را به دست آوردند.

نمایش تبعید، خشم سرخ با چهار بازیگر (زن) است با صحنه بسیار ساده که طرح مناسبی بود برای یک تئاتر فرمی و به نوعی پرفورمنس، کفپوشی مربع شکل با بیست و پنج خانه محل بازی این چهار بازیگر بود. با کنار گذاشتن دیدگاه‌های متفاوت مانند مکتب پراگ این نمایش را به نظاره نشستم و حال می‌گویم. یکی از کارهای فرمی-اجرایی خوبی بود که دیده‌ام. در ابتدا بخش حرکتی و فرمی؛ نمایشی اجرایی که تلقی اکسپرسیونیستی از آن می شود، روایت احساسات و درونیات هنرمند(انسان) در قالب نمایش، شروع کار چهار بازیگر در امتداد یک خط عمودی از دید تماشاگر به آرامی حرکت می کنند که برداشت یکی بودن و تجمع گرایی و نبود فردگرایی می توان از آن کرد. در طول نمایش اشعاری -در پنج بخش- خوانده می‌شد، و زمانی شعر نخست تمام می‌شود و موسیقی آغاز، نور سفید مرزهای خانه ها را روشن می کند و چهار بازیگر با سرعتِ آهنگ-از آرام به تند- شروع به حرکت‌های مجزا بر روی خطوط می‌نمایند، هرچه در ابتدای کار هماهنگی در حرکت وجود دارد با شدت گرفتن موسیقی کمتر می شود و از هم گسیختگی و بداهه شدت می‌گیرد، به خوبی می‌توان درک کرد که از اینجای کار تاکید بیشتر بر روی آمادگی بدنی بازیگران بوده و نه تمرین، چون حرکت بر روی خطوط از قاعده خاصی تبعیت نمی‌کرد تا بگوییم برای هر ثانیه برنامه ریخته شده و این خود به قوت کار برای نشان دادن و رسیدن به هدف کمک نمود، هدف کارِ اکسپرسیونیستی مانند این کار در به نمایش گذاشتن انسان مدرن و آشفتگی وی است و تجلی احساساتش، پس اگر حرکت تصاعدی بازیگران از خطی پیروی می کرد خود تناقض بود، به سه بخش آخر نمایش که می رسیم همراه با اشعار که حاکی از ویرانی، رنج و خشم است، نورپردازی کار قدرت خود را نشان می‌دهد و نور قرمز جای سفید را می‌گیرد و با هنرمندی کادری از سایه بازیگران در پس سرشان می سازد که به خوبی شهر و قلمروی نابود شده را متجلی می‌کند. اوج کار، زمانی‌ست که خشم به سرحد خود می‌رسد و شلاق بر نورهای سفید توسط چهار بازیگر زده می‌شود.

در کل در کنار آمادگی بدنی، یکسان و خشک بودن هر چهار بازیگر برای جلوگیری از تمایز قائل شدن میان آنها از سوی تماشاگر، موسیقی و نورپردازی خوب، باید تا حدی طولانی بودن زمان میان بخش اول تا سوم را جزو نکات نامناسب نمایش برشمرد.

متن؛ که به نظر ترجمه‌ی خوبی از آن به فارسی شده است1، با عمل بازیگران همخوانی خوبی داشت. بخش اول که نوعی معرفی است از ماوقع :"شاید برای من بهتر بود/ که با مردگان می‌مردم/ و هیچ وقت تاریکی امروز را نمی‌دیدم" این شروع باز همان روایت کارهای پیشین گروه موتا را می‌خواهد برساند، جنگ، سردرگمی و ناامیدی، و مرگ را چاره‌ای دانستن برای رهایی از این زندان. "شاید بهتر بود/ همین لحظه/ مرده باشم/ مثل اینکه/ هرگز متولد نشده باشم". بعد از بخش نخست و آغاز موسیقی و حرکت آرام تا تند بازیگران به بخش کوتاه دوم می رسیم که روایت گذشته است "هزاران نفر آدم اینجا بود، شاید میلیونها...و من آنجا سکونت داشتم". به بخش سوم که می‌رسیم متن نشان از شروع خشم و –شاید- حرکات هیستریک می‌دهد که از راه خواهد آمد "در قلمرو سرزمین‌هایم ویرانی خواهم اورد ... خاطره این شهر را پاک خواهم کرد ...که فقط من مانده‌ام/تنها/فقط من/ تحت تاثیر تصاویر گذشته‌ام/ و بزرگی این کهکشان/ من آهنگ موزون جهانم". دو بخش آخر نوعی مکمل هم و وابستگی بیشتری دارند، شعرهای خشونت‌اند و شلاق "خانه‌ام را دیگر نمی بینم/نام این سرزمین هم پاک خواهد شد/ به هرحال همه چیز به طریقی به پایان خواهد رسید" و در بخش پنجم؛ "زخم‌هایم را دفن خواهم کرد، همچون شکوفه ها ...وجودم را، عضلاتم را، و نفسم را/ از این زمین جدا خواهم کرد".

نوع متن و زمانبندی آن و واگویی هر بخش برطبق اجراها، مورد گنگ و حل نشده‌ی خاصی را برای تماشاگر بعد از اتمام کار نمی‌گذارد. هرچند بعضی دوستان بنا بر دلایلی راضی از دیدن نمایش نبودند اما باید به نمایش براساس ویژگی‌های خودش نگریست که به نظر من به نسبت بعضی کارهای فرمی و اجرایی بی‌معنی داخل دلنشین تر و بامفهوم تر بود.

 

......................................

1)مترجم:زهره اخکان، مازیار رفعتی، نیوشا عاشورزاده، مسعود زنوزی راد



تصاویری از اجراهای مختلف(ادامه مطلب):

لارسن:   من این طور به نظرم نمی آد.

زنورکو:   (ادامه می دهد)_ شما اصلا چیزی به نظرتون نمی آد. دیگه اسمش عشق نبود، بردگی بود. دیگه هیچی نمی نوشتم، فقط به اون فکر می کردم. بهش احتیاج داشتم.

لارسن:   و اونو فدا کردید.

زنورکو:    ببخشید؟

لارسن:    شما هلن مِتِرناک رو فدای اثرتون کردید. این آدم کشیه.

زنورکو:    ابدا. عشقمونو پاک تر، با ارزش تر و قوی تر کردیم.

لارسن:    عجب؟ برای شما دلبر دلخواه کسیه که نیست؟

زنورکو:   (پرخاشگری لارسن برایش جالب است)_آرام! از وقتی که دیگه رو هم نپریدیم، رابطه مون ابعاد دیگه ای پیدا کرد. وقتی با هم نامه نگاری می کردیم از ادبیات، فلسفه، هنر حرف می زدیم، درباره هر صفحه ای که می نوشتم اظهارنظر می کرد، هیچ هم ملاحظه نمی کرد. فکر کنم هلن تنها منتقد با صداقتی بود که تا حالا شناختم و در مواقع درماندگی، وقتی که خودم رو خالی تر از باد هوا می دیدم بهم اعتماد به نفس می داد.

لارسن:   چه راحت!

زنورکو:   (هرلحظه برایش جالب تر می شود). آقای روزنامه نگار خوب گوش کنید، فکر می کنم که زیادی احساسی برخورد می کنید. خبر دست اول می خواستید منم دارم بهتون می دم. به جای اینکه به ای حال بیفتید باید کلی هم ذوق کنید. (آمرانه) وقتی این جور مسایل با عشق قاطی می شه کثافت می شه. من و هلن وظیفه داشتیم از این تکان های مبتذل فراتر بریم. (به فکر می رود، لحظه ای تردید می کند و نامه ای از جیبش درمی آورد). ایناهاش می خواستم بهم خدمتی بکنید. این نامه را می گیرید، می دید به هلن مِتِرناک و ازش می خواید که جلوی خودتون نامه رو بخونه.

لارسن:   چرا؟دیگه نامه هاتونو باز نمی کنه؟

زنورکو:   گوش کنید این کار رو در حقم بکنید و جر و بحث هم نکنید.

لارسن نامه را می گیرد. ولی دوباره به بحث برمی گردد.

لارسن:    نه هیچ سر درنمی آرم ... خودتونو وادار به سکوت می کنید، خودتونو مجبور می کنید که به این احساس کمبود تن در بدهید ...

زنورکو:   (با آرامش)_شمشیر تریستان.

لارسن:    ببخشید؟

زنورکو:    شمشیر تریستان. داستان تریستان و ایزورت رو که می شناسید، اونم از افسانه های این جاست ... بزرگ ترین عشاق دنیا زندگی خاکیشونو روی یک تخت به پایان می برن، برای ابد در کنار هم دراز می کشن در حالی که شمشیری میانشون هست که از هم جداشون می کنه، شمشیر تریستان.

لارسن:   شما عشقو دوست ندارید، درد عشقو دوست دارید.

زنورکو:   چه مزخرفاتی.

لارسن:   شما هلن رو می خواید واسه این که بسوزید، خاکستر بشید، آه و ناله کنید ... نه واسه این که زندگی کنید.

زنورکو:    (نقش لارسن را بازی می کند)-من میل شدیدی به مردن دارم.

لارسن:   به هر حال حتا نمی دونید اون زن واقعا کیه.

زنورکو:   (از پرخاشگری لارسن خنده اش می گیرد)_ خوب واسه شما چه فرقی می کنه؟

لارسن:   شما هلن رو دوست ندارید، درد و رنجتونو دوست دارید، غرابت ماجراتونو، حرمان یک جدایی خلاف طبیعت رو... شما به حضور هلن احتیاجی ندارید، غیبتشو می خواید ... نه اون هلن واقعی رو و همون طور که هست بلکه هلنی رو که دلتنگشید. آره، خوب کاری کردید به مردم نگفتید که موضوع کتاب رو از زندگیتون گرفتید. چون می فهمیدن که ابل زنورکو، ابل زنورکوی بزرگ، فقط یک پسر نابالغ با صورت پرجوشه که پانزده سال آزگار در انتظار رسیدن پست چی چشم به راه مونده بود!

زنورکو:   بابا آروم! عصبانیت شما کاملا بی ربطه.

لارسن:   نباید هرگز این زن رو ترک می کردید. وقتی از خودتون دورش کردید داغون شد.

زنورکو:   دیگه واقعا کم آوردید! همه چی بین ما قوی بود، هم نوازش، هم جدایی. من چیزی رو فدا نکردم، هر دومون موافق بودیم. اگرنه به نظر شما چرا قبول کرد؟

لارسن:    گمان می کنم مثل همه ی کسایی که روحیه ی عاشق پیشه دارن اون هم طبیعتش مستعد بدبختی بود. (مکث) بعدش هم ... شما رو دوست داشت. به خاطر شما تن به این کار داد، فقط به خاطر شما.

زنورکو:   دست وردارید!

لارسن:   شما هردو به ابل زنورکوی بزرگ فکر می کردید، شما و اون.

زنورکو می زند زیر خنده.

 

 

نوای اسرار آمیز، اریک_امانوئل اشمیت،  شهلا حائری، نشر قطره، 1385

Variations énigmatiques
D’Éric-Emmanuel Schmitt
Mise en scène : Hugues Frenette
Théâtre de la Bordée
Jusqu'au 7 mai.

2011

Wariacje enigmatyczne

Piotr Mikucki

2001


2009


آملیا:   (با کنجکاوی) خوب، چه طوری ازت خواست؟

آنگوستیاس:   خیلی ساده، گفت: «می دانی که من چشمم دنبال توست. من احتیاج به یک زن خوب و تربیت شده دارم، و این زن تو هستی ... امیدوارم موافق باشی.»

آملیا:   این حرف ها مرا ناراحت می کند!

آنگوستیاس:   مرا هم ناراحت می کند، ولی آدم باید تحمل کند دیگر!

پونسیا:   چیز دیگری هم گفت؟

آنگوستیاس:   آره، همه اش او حرف زد.

مارتیریو:   تو چی؟

آنگوستیاس:   من نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. قلبم داشت از توی دهنم می آمد بیرون. اولین باری بود که شب با یک مرد تنها بودم.

ماگدالنا:   و آن هم چه مرد قشنگی.

آنگوستیاس:      قیافه ش بد نیست!

پونسیا:   این چیزها بین آدم هایی پیش می آید که چیزکی از راه و رسم دنیا سرشان می شود. بلدند حرف بزنند و دستی تکان بدهند. اولین دفعه ای که شوهرم، اواریستو دِ کولورین آمد دم پنجره ی من ... هاه! هاه! هاه!

آملیا:   خوب چه شد؟

پونسیا:   خیلی تاریک بود. دیدم که دارد می آید و موقعی که رد شد، گفت «شب بخیر» و من هم گفتم «شب بخیر». آن وقت هر دو تامان بیش تر از نیم ساعت ساکت بودیم. عرق از سر تا پام جاری شد. آن وقت اواریستو هی آمد نزدیک تر، طوری که انگار می خواست از میان میله های پنجره خودش را با فشار رد کند، و با صدای خیلی آهسته گفت: «بیا جلو، بگذار لمست بکنم!»

همه می خندند. آملیا بر می خیزد، می دود و از میان در نگاه می کند.

آملیا:   اوه، من خیال کردم مادر دارد می آید!

ماگدالنا:   چه کارمان می تواند بکند!

به خنده ادامه می دهند.

آملیا:   هیس س س! صدامان را می شنود.

پونسیا:   بعدا خیلی با نجابت رفتار کرد. به جای این که به فکر دیگری بیفتد، کارش شد پرورش پرنده، تا وقتی که مرد. شما شوهر نکرده اید، ولی خوب است بدانید که مرد دو هفته بعد از عروسی رختخواب را ول می کند و می چسبد به سفره و بعد سفره را ول می کند و می چسبد به مشروبخانه، و زنی که از این وضع خوشش نیاید، کارش این است که یک گوشه بنشیند و گریه کند تا بپوسد.

آملیا:   و تو با این وضع ساختی؟

پونسیا:   می دانستم چه طوری از پسش بربیایم.

مارتیریو:   راست است که گاهی وقت ها کتکش می زدی؟

پونسیا:   آره، و یک بار هم نزدیک بود یکی از چشم هایش را دربیاورم!

ماگدالنا:   همه ی زن ها باید این طور باشتد!

پونسیا:   از این لحاظ من مثل مادرت هستم. یادم نیست یک وقت شوهرم چی به من گفت، که من همه ی پرنده هاش را کشتم ... با دسته ی هاون!

می خندند.

 

................................................................

خانه ی برناردا آلبا، فدریکو گارسیا لورکا، محمو کیانوش، تهران، نشر قطره، 1388، ص 44-46



Durham Shoestring Performers -2006


The House of Bernarda Alba-2001



The House of Bernarda Alba-2008