لارسن: من این طور به
نظرم نمی آد.
زنورکو: (ادامه می دهد)_ شما اصلا چیزی به نظرتون نمی آد. دیگه اسمش عشق نبود، بردگی بود. دیگه هیچی
نمی نوشتم، فقط به اون فکر می کردم. بهش احتیاج داشتم.
لارسن: و اونو فدا کردید.
زنورکو: ببخشید؟
لارسن: شما هلن مِتِرناک رو فدای اثرتون
کردید. این آدم کشیه.
زنورکو: ابدا. عشقمونو
پاک تر، با ارزش تر و قوی تر کردیم.
لارسن: عجب؟ برای شما
دلبر دلخواه کسیه که نیست؟
زنورکو: (پرخاشگری لارسن
برایش جالب است)_آرام! از وقتی که دیگه رو هم نپریدیم،
رابطه مون ابعاد دیگه ای پیدا کرد. وقتی با هم نامه نگاری می کردیم از ادبیات،
فلسفه، هنر حرف می زدیم، درباره هر صفحه ای که می نوشتم اظهارنظر می کرد، هیچ هم
ملاحظه نمی کرد. فکر کنم هلن تنها منتقد با صداقتی بود که تا حالا شناختم و در
مواقع درماندگی، وقتی که خودم رو خالی تر از باد هوا می دیدم بهم اعتماد به نفس می
داد.
لارسن: چه راحت!
زنورکو: (هرلحظه برایش
جالب تر می شود). آقای روزنامه نگار خوب گوش کنید، فکر
می کنم که زیادی احساسی برخورد می کنید. خبر دست اول می خواستید منم دارم بهتون می
دم. به جای اینکه به ای حال بیفتید باید کلی هم ذوق کنید. (آمرانه) وقتی این جور مسایل با عشق قاطی می شه
کثافت می شه. من و هلن وظیفه داشتیم از این تکان های مبتذل فراتر بریم. (به فکر می رود، لحظه ای تردید می کند و نامه ای از جیبش درمی آورد). ایناهاش می خواستم بهم خدمتی بکنید. این نامه را می گیرید، می دید به هلن
مِتِرناک و ازش می خواید که جلوی خودتون نامه رو بخونه.
لارسن: چرا؟دیگه نامه هاتونو باز نمی کنه؟
زنورکو: گوش کنید این
کار رو در حقم بکنید و جر و بحث هم نکنید.
لارسن نامه را می
گیرد. ولی دوباره به بحث برمی گردد.
لارسن: نه هیچ سر درنمی
آرم ... خودتونو وادار به سکوت می کنید، خودتونو مجبور می کنید که به این احساس
کمبود تن در بدهید ...
زنورکو: (با آرامش)_شمشیر تریستان.
لارسن: ببخشید؟
زنورکو: شمشیر تریستان. داستان تریستان و ایزورت رو که می شناسید، اونم از افسانه های
این جاست ... بزرگ ترین عشاق دنیا زندگی خاکیشونو روی یک تخت به پایان می برن،
برای ابد در کنار هم دراز می کشن در حالی که شمشیری میانشون هست که از هم جداشون
می کنه، شمشیر تریستان.
لارسن: شما عشقو دوست ندارید، درد عشقو
دوست دارید.
زنورکو: چه مزخرفاتی.
لارسن: شما هلن رو می خواید واسه این که
بسوزید، خاکستر بشید، آه و ناله کنید ... نه واسه این که زندگی کنید.
زنورکو: (نقش لارسن را بازی می کند)-من میل شدیدی به مردن
دارم.
لارسن: به هر حال حتا
نمی دونید اون زن واقعا کیه.
زنورکو: (از پرخاشگری
لارسن خنده اش می گیرد)_ خوب واسه شما چه فرقی می کنه؟
لارسن: شما هلن رو دوست
ندارید، درد و رنجتونو دوست دارید، غرابت ماجراتونو، حرمان یک جدایی خلاف طبیعت
رو... شما به حضور هلن احتیاجی ندارید، غیبتشو می خواید ... نه اون هلن واقعی رو و
همون طور که هست بلکه هلنی رو که دلتنگشید. آره، خوب کاری کردید به مردم نگفتید که
موضوع کتاب رو از زندگیتون گرفتید. چون می فهمیدن که ابل زنورکو، ابل زنورکوی
بزرگ، فقط یک پسر نابالغ با صورت پرجوشه که پانزده سال آزگار در انتظار رسیدن پست
چی چشم به راه مونده بود!
زنورکو: بابا آروم! عصبانیت شما کاملا بی
ربطه.
لارسن: نباید هرگز این
زن رو ترک می کردید. وقتی از خودتون دورش کردید داغون شد.
زنورکو: دیگه واقعا کم
آوردید! همه چی بین ما قوی بود، هم نوازش، هم جدایی. من چیزی رو فدا نکردم، هر
دومون موافق بودیم. اگرنه به نظر شما چرا قبول کرد؟
لارسن: گمان می کنم مثل
همه ی کسایی که روحیه ی عاشق پیشه دارن اون هم طبیعتش مستعد بدبختی بود. (مکث) بعدش هم ... شما رو دوست داشت. به خاطر
شما تن به این کار داد، فقط به خاطر شما.
زنورکو: دست وردارید!
لارسن: شما هردو به ابل زنورکوی بزرگ فکر
می کردید، شما و اون.
زنورکو می زند زیر
خنده.
نوای اسرار آمیز، اریک_امانوئل
اشمیت، شهلا حائری، نشر قطره، 1385
Variations énigmatiques
D’Éric-Emmanuel Schmitt
Mise en scène : Hugues Frenette
Théâtre de la Bordée
Jusqu'au 7 mai.
2011
Wariacje enigmatyczne
Piotr Mikucki
2001
2009