فقیر بودم
فقیر
که در جوانی پالتوی مندرس یاران را
در خیابان ها میپوشیدم
باران هم دریغ داشت
نمیآمد
دو چشم سیاه بود
نام صاحبش را نمی دانستم
فقط یک بار پرسیدم: کجا میروی؟
جوابی نداد
مدتی طولانی در باران بدون پالتو
ایستادم
نیامد
اصلا نیامد
گفتم: من منتظرم
اصلا نیامد.
احمدرضا احمدی
- ۲ نظر
- ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۳:۲۰