دامون

وب شخصی

دامون

وب شخصی

از کابوسی به کابوس دیگر

تاملی در وظیفه روشنفکران

خشایار دیهیمی


اندیشه های غلط همیشه دست آخر منجر به ریختن خون می شوند، اما هر بار هم این خون کس دیگری است که ریخته می شود. برای همین است که برخی از روشنفکران ما خیلی راحت و با خیالی آسوده هر چه دلشان می خواهد می گویند.

آلبر کامو

 

زمانی که مقاله آرونسون را برای ترجمه انتخاب کردم و قصد کردم یادداشتی هم در توضیح آن، نظر خودم و ربطش به روشنفکران خودمان بنویسم گمان می کردم کار چندان دشواری پیش رو ندارم. اما در عمل خصوصا پس از آنکه نظرم را با عده ای از دوستانم در میان گذاشتم. دیدم کاری طاقت فرسا را بر دوش گرفته ام. در جریان تأملاتم و رجوع به مواضعی که دیگران در آمریکا و اروپا و حتی کشورهای به اصطلاح جهان سوم نسبت به خشونت تازه ای که در جهان پدیدار شده است، گرفته اند و تروریسم و جنگ علیه تروریسم نام گرفته است، متوجه شدم عمق سؤتفاهم ها بسیار بیشتر از آنی است که من گمان می بردم. ظاهرا همه آن شادمانی ها در پایان قرن هولناک بیستم که با فروریختن نظام های استبدادی کمونیستی در اروپا و شوروی سابق توأم بود فقط ناشی از ساده لوحی بود. اکثر افراد گمان می بردند که با پایان یافتن کابوس جنگ سرد حالا دیگر نوبت رویای خوش جهانی عاری از جبهه بندی های سیاسی خطرناک است، جهانی که می تواند گام به گام به سوی صلح و تفاهم و رعایت حقوق انسانی پیش رود و خشونت سیاسی (از هر نوعش، انقلابی، سیستمیک، ایدئولوژیک و ...) به بایگانی تاریخ فرستاده شود. از همه خوش بین تر آنهایی بودند که از انواع پایان ها و خصوصا پایان تاریخ سخن می گفتند. آنها گمان می برند دوران حاکمیت ارزش های مشترک انسانی فرارسیده و دموکراسی دژی تسخیرناپذیر شده است. اما این گمان دیری نپایید. از همان سال نخست قرن بیست و یکم کابوسی تازه پدیدار شد. معلوم شد زخم های کهنه التیام نیافته اند. این زخم ها یکی پس از دیگری سرباز کردند و همچنان هم در حال سرباز کردن هستند. یازدهم سپتامبر نقطه عطف ماجرا بود و کابوس را به اوج خود رساند-اوجی که دیگر تاکنون از آن فرو نیامده ایم. باز دو جبهه آشتی ناپذیر پدیدار شدند-طرفداران تروریسم (که آن را نشانه قهر ملت های ستمدیده قلمداد می کنند) و طرفداران جنگ علیه تروریسم و حتی جنگ به اصطلاح پیشگیرانه و پیش دستانه (که آن را دفاع مشروع از دموکراسی قلمداد می کنند) وقتی دو جبهه شکل می گیرد (مثل دوران جنگ سرد) آنهایی سوار موج می شوند که نفع شان در خشونت است (در هر دو جبهه) و هر دو جبهه هر صدای مستقلی را خفه می کنند و این شعار مستاصل کننده را سر می دهند که یا با «ما» یا با «آنها». همه آنهایی را که می گویند نه با «شما» و نه با «آنها»، به زور به طرف مقابل می چسبانند و القابی نظیر نوکر دشمن و نفوذی و غیره به آنها می دهند –دقیقا همان بلایی که بر سر کامو آمد.

آقای آرونسون خیلی کوشیده است که منصف باشد و به اصطلاح روایتی صادقانه از ماجرای نزاع سارتر و کامو به دست دهد و بعد هم دنباله آن و تبعاتش را برای امروز ما بیان کند. اما آیا واقعا در این کار موفق بوده است؟ انصاف به معنای این نیست که نیمی از حق را به یک طرف و نیمی را به طرف دیگر بدهی. درست است که در اکثر نزاع ها هیچ یک از دو طرف کاملا حق نیستند، اما فاصله شان از حق هم به یک اندازه نیست. اگر داور منصفی باشیم و اگر حقایق به تمامی بازگو شوند معلوم می شود که یکی از طرفین به حق نزدیک تر و آن دیگری از حق دورتر بوده است. وقتی دست به داوری تاریخی می زنیم قصدمان صرفا صدور حکم محکومیت برای یک طرف و حکم برائت برای طرف دیگر نیست، بلکه قصدمان بیشتر روشن تر کردن موضوع، پرتو افکندن بر زوایای تاریک ماجرا و در نهایت عبرت گرفتن برای زمان حال خودمان است. نمی خواهم بگویم اقای آرنسون عامدانه برخی حقایق را پنهان یا تحریف کرده است، بلکه از اصطلاح خود او مدد می گیرم و می گویم در گزارش او نقطه های کوری وجود داشته که شاید آرنسون در جو آمریکایی پس از یازده سپتامبر که جو خفقان آوری برای روشنفکران مستقل است نمی توانسته ان نقاط کور را تشخیص دهد. نزاع سارتر و کامو یک نزاع برابر نبود. سارتر به جبهه ای پیوسته بود و آن جبهه را علیه کامو بسیج کرده بود. چون به قول خودش دیگر نمی خواست اصلا جایی برای اخلاق در سیاست قائل شود. در مقابل، کامو هرگز حاضر نشد به رغم فشارهایی که به او وارد می آمد و به رغم آغوش گشوده جبهه مقابل به آن بپیوندد، زیرا مساله او، درست برخلاف سارتر، اخلاق و رعایت اخلاق در سیاست بود. کامو نمی خواست وارد جبهه بندی های سیاسی شود، زیرا به نظر او ورود به این جبهه بندی ها دست او را برای نقد یک جبهه می بست. او در هر دو جبهه خطاهایی می دید، اما این خطاها را برابر و یکسان نمی دانست، بنابراین نقدهایش بیشتر متوجه خشونت عریانی بود که به نام انقلاب و آزادی جان هزاران هزار نفر را می گرفت. ولی نباید از یاد برد که خیلی پیش تر از آنی که امثال سارتر به نام دفاع از آزادی و انقلاب برای رهایی وارد گود شوند، کامو خشونت های پنهان و تبعیض علیه مردم بومی الجزایر را به باد انتقاد گرفته و عیان کرده بود.

اما کامو راه برون رفت از موقعیت های آلوده به ستم و تبعیض را در خشونت نمی دید و سعی می کرد خشونت را در هر لباسی محکوم کند. مبارزه را نفی نمی کرد، اما مبارزه را با خشونت یکی نمی دانست. آنچه بیش از همه کامو را آزار می داد این بود که گروهی (در آن زمان کمونیست های طرفدار شوروی) نوعی از خشونت را تقدیس می کردند و لفظی به نام «خشونت های مقدس» ابداع کرده بودند و تحت لوای آن هزاران هزار آدم بیگناه را می کشتند و شکنجه می کردند و به تبعید می فرستادند. چنبن بود که آنان چشم بر سرکوب اعتراض های مسالمت آمیز مردمی در آلمان شرقی (1953)، مجارستان (1956) و چکسلواکی (1968، بعد از مرگ کامو) بستند؛ در برابر تصفیه های خونین شوروی مهر سکوت بر لب زدند، دادگاه های نمایشی در اکثر کشورهای اروپای شرقی را فقط به نظاره نشستند، و از آن سو بر انواع خشونت ها، که به نام آزادی و رهایی صورت می گرفت، اما افراد بیگناهی هم قربانی اش می شدند، صحه می گذاشتند. آنچه باز برای کامو از همه دردناک تر بود، این بود که همه این کارها به نام یک ایدئولوژی یا آرمان (سوسیالیسم) صورت می گرفت و در نتیجه، همانگونه که می شد پیش بینی کرد، اردوگاه مقابل هم از این فرصت بهره گرفت و همه این خشونت ها را به جوهره آن ایدئولوژی نسبت داد و بدین ترتیب سوسیالیسم مساوی استالینیسم شد و انزجاری که به حق عموم مردم از این خشونت ها داشتند دامن همه انواع سوسیالیسم را هم که به هیچ روی با چنین خشونتی قرابت نداشتند، گرفت. سوسیالیسم و سوسیالیست ها هنوز که هنوز است از زیر بار این ضربه نتوانسته اند خلاص شوند و کمر راست کنند. غرض من در اینجا به هیچ روی دفاع از هیچ نوع سوسیالیسمی نیست، فقط می خواهم بگویم چگونه عده ای با مصادره کردن یک ایدئولوژی می توانند ضربه های هولناکی به آن و طرفدارانش وارد کنند. سوسیالیسم در همه گونه هایش با خشونت سر سازگاری ندارد و مارکسیسم-لنینیسم و استالینیسم و مائوئیسم و ... تنها گونه های سوسیالیسم نیستند و فجایعی که در شوروی، چین، کامبوج، آلبانی، کوبا و بسیاری جاهای دیگر رخ داد ربطی به آرمان ها و اندیشه های همه سوسیالیست ها ندارد. در واقع، سوسیالیسم در اصل برابر نهاد آرمانخواهانه سرمایه داری بود و نه برابر نهاد لیبرالیسم و دموکراسی. در چنین فضای آشفته و تیره و تاری بود و هست که افراد حتی جرأت نمی کنند از سوسیالیسم اومانیستی یا حتی لیبرالیسم سیاسی سوسیالیستی (باور کنید این تعبیر متناقض نیست!) سخن بگویند چون فورا متهم به دفاع از نظام های سیاسی شبیه شوروی و چین و کوبا و غیره می شوند. سوسیالیسم حتی در مقام ایدئولوژی هم که رقیب ایدئولوژی لیبرالیسم (لیبرالیسم جامع) بود، رقیبی نجیب بود و می توان نقدهای آن را در اصطلاح نواقص لیبرالیسم و پدیداری لیبرالیسم های جدیدتر (به خصوص دولت رفاه) موثر دانست.

 

اما بازگردیم به امروز و اکنون، به قرن بیست و یکم. پدیده خطرناکی در حال رخ دادن است، اما این بار در جهت معکوس. همانگونه که در دوران جنگ سرد و خصوصا دوره استالین، شوروی به عنوان «سوسیالیسم واقعا موجود» معرفی شد و دهان افراد خیرخواه مسالمت جویی که به سوسیالیسم به عنوان چاره ای برای علاج دردها و مشکلات کاملا عیان می اندیشیدند (در اینجا کاری به درست و غلط بودنش ندارم) بسته شد، امروز هم عده ای لیبرالیسم را مصادره کرده اند و با ادعای اینکه آمریکا «لیبرالیسم واقعا موجود» است دهان لیبرال هایی را که با همه سیاست های آمریکا موافقت ندارند و حتی در مواردی (نه چندان اندک) مغایرت این سیاست ها را با جوهره لیبرالسم متذکر می شوند، می خواهند ببندند. لیبرالیسم (باز در اینجا کاری به درست یا غلط بودنش ندارم) به هر روی ایدئولوژی خشونت نیست و نمی تواند هیچ نوع خشونتی را تقدیس کند. آنهایی که از همه سیاست های آمریکا و خصوصا سیاست های جنگ طلبانه اش در دوران بوش، و کلا جمهوری خواهان، به نام لیبرالیسم دفاع می کنند فراموش می کنند که فیلسوف سیاسی راهنمای اندیشه های آنان لئو اشتراوس محافظه کار و ضدلیبرال بوده است و نه بنیانگذاران آمریکا که اندیشه های شان برگرفته از فیلسوفان لیبرالی نظیر لاک و مونتسکیو و غیره بود. صدور دموکراسی با جنگ، آن هم نه جنگ تدافعی بلکه جنگ تهاجمی و حتی پیشگیرانه و پیشدستانه، با آموزه های لیبرالیسم هیچ نوع سازگاری ندارد. محافظه کاران در آمریکا پس از یازدهم سپتامبر (که یکی از فجیع ترین جنایت های تروریستی و از بدترین انواع خشونت بود) روی به تبلیغ نوعی «ناسیونالیسم لیبرالیسم» (به قرینه «ناسیونالیسم سوسیالیسم» هیتلر) آوردند و این پیوند نامیمون قطعا نمی تواند فرزندی مبارک داشته باشد. به یاد بیاورید این شعار جرج بوش را که “Love us or Leave us” (یا دوستمان بدارید یا بگذارید و بروید، تعبیری محترمانه از اینکه گورتان را گم کنید). همانگونه که ناسیونال سوسیالیسم منجر به جنگ جهانی دوم شد، اکنون ناسیونال لیبرالیسم آمریکایی هم می تواند ما را به سوی جنگ جهانی سوم سوق دهد. (البته انتخاب باراک اوباما تغییری مثبت بود که در اینجا مجال پرداختن به آن وجود ندارد.)

 ...

 

مهرنامه، شماره 9، اسفند 1389



برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزها همچون ساندویچ(1)

یک روز از زندگی سوسن شریعتی به قلم خودش


سحرخیزی و خروج صبحگاهی از خانه، گیرم از سر بدبختی یا وظیفه، درست است که خوابیدن تا دم دمای ظهر را بدل می سازد به حسرت، اما محاسن بسیاری دارد به غیر از کامروایی. «حُسن خوبی » اش مثلا می تواند گوش کردن به رادیو پیام باشد. همان پیام هایی که به تعبیر ژنریک رادیو «مثل سایه پا به پا تِه» در تمامی مسیر رانندگی در ترافیک سر صبحی و در طی روز نیز. نه اینکه صدا اعتماد برانگیزتر از سیما باشد، شباهتش با روزمرگی های من و ما اما بی تردید است: یک ساندویچ تمام عیار، ساندویچی از خبر، بد و خوب، ورزشی – علمی، سیاسی- اجتماعی، لابه لای موسیقی از جیپسی کینگ گرفته تا تصنیف  های قدیمی غیرمجازی که توسط خواننده های مجاز خوانده می شوند. طی روز آن هم در سر خط ها. هم زیستی خطوط و درهم آمیختگی آنها، بی اولویت بندی و در نتیجه بی امکان استقرار در یک موقعبت. پرتاب شدگی از این بر به آن سو. دست به دست شدن توسط اخبار که خود یک نوع ورزش صبحگاهی است. کوکتلی که همان سر صبحی می نوشی و حال و هوایی می دهد تا شب. در نتیجه می شود گفت بالاخره پس از سال ها و در میان سالگی ورزش صبحگاهی دارد بدل می شود به نوعی عادت، عادتی که تازه پژوهش گران رادیو پیام هم مرتب بر ضرورتش تأکید می کنند: مفید برای قلب، برای دل، برای دماغ و به خصوص برای پرهیز از پوکی استخوان. در کنار اخباری مثل «قذافی کشته شد، صادرات بالا رفت، اختلاس پیگری می شود، تیم پرسپولیس زد، در یخچال مواد داغ نگذارید، مصرف بهینه برق و ...» ناگهان و بی مقدمه این اخبار سلامتی و نتایج تحقیقات پژوهش گران است که با تو در میان گذاشته می شود: «پژوهش گران معتقدند» یا اینکه «پژوهشگران می گویند». گوش کردن به این آخرین دستاوردهای پژوهشی هم یکی دیگر از عادت های صبحگاهی من است. اگرچه غالبا ذکر نمی شود کدام پژوهش گران یا پژوهش گران کدام خطه و مهمتر از همه نتایج این پژوهش ها در بسیاری اوقات با هم ضد و نقیض است و اصلا ذکر یکسری بدیهیات می تواند باشد از جنس «کرامات شیخ ما» اما در ادامه همان سنت نیکوی آیروبیکی، بالاخره جایی جوری موجب سلامت می شود. در بسیاری اوقات گوش کردن و اجرای این پیام های صبحگاهی است که «روز» را از «مرگی» در می آورد. نه خیلی پیش پاافتاده، نه خیلی منتخب و منحصر به فرد. و این همه بی عذاب وجدان. طبق این پژوهش دیگر لازم نیست همواره و در هر ساعت «عقل و دل و نگاه» متمرکز بر این یا آن حوزه باشد: سیاست یا اقتصاد یا ورزش. نه بر اندوه متمرکز می شوی نه دل خوش می کنی به شادی. نه سوگواری ات طولانی و نه سرخوشی ات ادامه دار. به همه چیز مدت المعلوم اختصاص داده می شود. گناه هم به گردن پژوهشگران. نه خیلی از کشته شدن قذافی ذوق می کنی، نه خیلی از ماندگاری اسد غصه می خوری. چنین نبوده و چنین نیز نخواهد ماند. درست است که پزوهش گران نمی گویند انسان باید چند بعدی باشد (این گونه توصیه ها به پژوهشگران مربوط نیست) اما نتیجه اش همان است؛ دادن ابعاد و اضلاع به یک دستی روز و روزها. سرک کشیدن به همه جا و همه حوزه ها. برقرار کردن نسبت با همه نوع زمان: زمان پیش پاافتاده روزمره (از جمعه بازار تا هایپر استار و خرید سر میدان) زمان سریع سیاست (بالا و پایین کردن سایت های خبری و کانال به کانال کردن شبکه ها و تورق روزنامه ها) زمان کُند فرهنگ (خواندن پژوهش ها و انجام پژوهش) و بی زمانی هنر (سر زدن به گالری نقاشی و سالن سینما و دیدن تئاتر) قرار گرفتن در موقعیت های متناقض در آن واحد و در یک روز شاید: عروسی و عزا. تا اطلاع ثانوی برای پرهیز از ملال، به جز خوردن کنجد، همین حالی به حالی شدن، جابه جایی مدام و بی وقفه پادزهر خوبی است. در برابر این «به من چه» ی منتشر موذی، یک «همه چیز به من مربوط است» غلوآمیز لازم است. حتی اگر در حد سر خط باشد یا در سطح خبر. ساندویچی باشد و بی اولویت بندی، شبیه پرسه زنی باشد و غیر حرفه ای. مفید که هست. مختل نمی شوی. بماند که دیدن هر چیزی با نوعی قصد و غرض خودش یک نوع مرض می تواند تلقی شود. کاش می شد لحظاتی را پیدا کرد که بی هیچ قصد و غرضی، کاملا غیر مفید و معطوف به یک هیچی معلق زمان را گذراند. احتمالا برای چنین تجربه ای باید یا خیلی جوان باشی یا خیلی کهن سال. در میان سالگی و با میان سالگی و اضطرار کمبود وقت، تقریبا ناممکن است.

...

 

 

مهرنامه، شماره 16، آبان 1390

 

هر جای چشم من و عرفی به هم افتاد

بر هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم

 

 

عرفی شیرازی



Ronan Keating - This House Is Empty Now

...

با صد هزار مردم تنهایی

بی صد هزار مردم تنهایی

 

رودکی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لارسن:   من این طور به نظرم نمی آد.

زنورکو:   (ادامه می دهد)_ شما اصلا چیزی به نظرتون نمی آد. دیگه اسمش عشق نبود، بردگی بود. دیگه هیچی نمی نوشتم، فقط به اون فکر می کردم. بهش احتیاج داشتم.

لارسن:   و اونو فدا کردید.

زنورکو:    ببخشید؟

لارسن:    شما هلن مِتِرناک رو فدای اثرتون کردید. این آدم کشیه.

زنورکو:    ابدا. عشقمونو پاک تر، با ارزش تر و قوی تر کردیم.

لارسن:    عجب؟ برای شما دلبر دلخواه کسیه که نیست؟

زنورکو:   (پرخاشگری لارسن برایش جالب است)_آرام! از وقتی که دیگه رو هم نپریدیم، رابطه مون ابعاد دیگه ای پیدا کرد. وقتی با هم نامه نگاری می کردیم از ادبیات، فلسفه، هنر حرف می زدیم، درباره هر صفحه ای که می نوشتم اظهارنظر می کرد، هیچ هم ملاحظه نمی کرد. فکر کنم هلن تنها منتقد با صداقتی بود که تا حالا شناختم و در مواقع درماندگی، وقتی که خودم رو خالی تر از باد هوا می دیدم بهم اعتماد به نفس می داد.

لارسن:   چه راحت!

زنورکو:   (هرلحظه برایش جالب تر می شود). آقای روزنامه نگار خوب گوش کنید، فکر می کنم که زیادی احساسی برخورد می کنید. خبر دست اول می خواستید منم دارم بهتون می دم. به جای اینکه به ای حال بیفتید باید کلی هم ذوق کنید. (آمرانه) وقتی این جور مسایل با عشق قاطی می شه کثافت می شه. من و هلن وظیفه داشتیم از این تکان های مبتذل فراتر بریم. (به فکر می رود، لحظه ای تردید می کند و نامه ای از جیبش درمی آورد). ایناهاش می خواستم بهم خدمتی بکنید. این نامه را می گیرید، می دید به هلن مِتِرناک و ازش می خواید که جلوی خودتون نامه رو بخونه.

لارسن:   چرا؟دیگه نامه هاتونو باز نمی کنه؟

زنورکو:   گوش کنید این کار رو در حقم بکنید و جر و بحث هم نکنید.

لارسن نامه را می گیرد. ولی دوباره به بحث برمی گردد.

لارسن:    نه هیچ سر درنمی آرم ... خودتونو وادار به سکوت می کنید، خودتونو مجبور می کنید که به این احساس کمبود تن در بدهید ...

زنورکو:   (با آرامش)_شمشیر تریستان.

لارسن:    ببخشید؟

زنورکو:    شمشیر تریستان. داستان تریستان و ایزورت رو که می شناسید، اونم از افسانه های این جاست ... بزرگ ترین عشاق دنیا زندگی خاکیشونو روی یک تخت به پایان می برن، برای ابد در کنار هم دراز می کشن در حالی که شمشیری میانشون هست که از هم جداشون می کنه، شمشیر تریستان.

لارسن:   شما عشقو دوست ندارید، درد عشقو دوست دارید.

زنورکو:   چه مزخرفاتی.

لارسن:   شما هلن رو می خواید واسه این که بسوزید، خاکستر بشید، آه و ناله کنید ... نه واسه این که زندگی کنید.

زنورکو:    (نقش لارسن را بازی می کند)-من میل شدیدی به مردن دارم.

لارسن:   به هر حال حتا نمی دونید اون زن واقعا کیه.

زنورکو:   (از پرخاشگری لارسن خنده اش می گیرد)_ خوب واسه شما چه فرقی می کنه؟

لارسن:   شما هلن رو دوست ندارید، درد و رنجتونو دوست دارید، غرابت ماجراتونو، حرمان یک جدایی خلاف طبیعت رو... شما به حضور هلن احتیاجی ندارید، غیبتشو می خواید ... نه اون هلن واقعی رو و همون طور که هست بلکه هلنی رو که دلتنگشید. آره، خوب کاری کردید به مردم نگفتید که موضوع کتاب رو از زندگیتون گرفتید. چون می فهمیدن که ابل زنورکو، ابل زنورکوی بزرگ، فقط یک پسر نابالغ با صورت پرجوشه که پانزده سال آزگار در انتظار رسیدن پست چی چشم به راه مونده بود!

زنورکو:   بابا آروم! عصبانیت شما کاملا بی ربطه.

لارسن:   نباید هرگز این زن رو ترک می کردید. وقتی از خودتون دورش کردید داغون شد.

زنورکو:   دیگه واقعا کم آوردید! همه چی بین ما قوی بود، هم نوازش، هم جدایی. من چیزی رو فدا نکردم، هر دومون موافق بودیم. اگرنه به نظر شما چرا قبول کرد؟

لارسن:    گمان می کنم مثل همه ی کسایی که روحیه ی عاشق پیشه دارن اون هم طبیعتش مستعد بدبختی بود. (مکث) بعدش هم ... شما رو دوست داشت. به خاطر شما تن به این کار داد، فقط به خاطر شما.

زنورکو:   دست وردارید!

لارسن:   شما هردو به ابل زنورکوی بزرگ فکر می کردید، شما و اون.

زنورکو می زند زیر خنده.

 

 

نوای اسرار آمیز، اریک_امانوئل اشمیت،  شهلا حائری، نشر قطره، 1385

Variations énigmatiques
D’Éric-Emmanuel Schmitt
Mise en scène : Hugues Frenette
Théâtre de la Bordée
Jusqu'au 7 mai.

2011

Wariacje enigmatyczne

Piotr Mikucki

2001


2009


سفید همچون برف، همچون دستان یک کودک، همچون...

(ادامه...)