نگاهِ گرازها(پی رنگ 6)
اول
سه داستانی که به نام قله توصیف شدهاند وجه مشخصهی (به همراه داستان قبل از تحویل سال) مجموعه داستان «گاه گرازها« هستند. روایت داستان به شکل قطعه قطعه و با همان سیاق روایتِ "سینه به سینه"ی مردم قدیم است. «غضنفر چاروادار خبری در آبادی...»، «فاطلو خبر را از مردم شنید...»، «مردم آنها را میدیدند...»، »یکی از پدربزرگها قبل یا بعد از مرگ پیرزن گفت...» نمونههایی از این شکل روایت هستند که راوی دانای کلِ داستان، دانای کل بودن را به دوش اهالی روستا میگذارد و تنها نقطههای اوج و قسمتهای پنهان (از دید اهالی) را بیان میکند. دو داستان به اصطلاح پیوستهی «گاه گرازها» و «زیر سقف گور» به محوریت شخصیت «غضنفر چاروادار»، نوعی سطلهگری در روستا را به تصویر میکشند. در داستان اول «بارزنگی» قهرمان زندگی «فاطلو» به دست «کل اصغر» کشته میشود. در داستان دوم اگرچه شخصیتهای اصلی پیرمرد و پیرزنی عاشق هستند اما در این داستان است که مخاطب متوجه میشود همهچیز به غضنفر ختم میگردد و درواقع غضنفر، راوی غالب در داستان اول است. در داستان «گاه گرازها» غضنفر راوی فرعی و درونی-به ظاهر- داستان است که با خبرهایش تفکر مردم روستا را نسبت به بارزنگی تغییر میدهد. غضنفر عملهای خود را به نام بارزنگی تمام میکند و بر قاعدهی سلطه سوار میشود. قاعده در اینجا نیز تکرار و به کار گرفته میشود. نمایش دوبارهی سلطهگران و انسانهای تحت سلطه، انسان یا انسانهایی که بر انسانهای دیگر مسلطاند. مقدمهای که »میشل فوکو» برای تفسیر تبارشناسی و تاریخِ نیچه میدهد را شاید بتوان در اینجا آورد: «قاعدهها در خودشان تهی، خشن و بیغایتاند؛ برای خدمت به این یا آن ساخته شدهاند، و میتوانند تابع میل این یا آن باشند. بازی بزرگ تاریخ این است که چه کسی قاعدهها را تصرف خواد کرد، چه کسی جای کسانی را خواهد گرفت که از این قاعدهها استفاده میکنند، چه کسی تغییر چهره خواهد داد تا این قاعدهها را تحریف کند و آنها را در معنای وارونه به کار گیرد و علیه کسانی برگرداند که این قاعدهها را تحمیل کرده بودند». غضنفر چاروادار، این قاطرچی، قاعده را به کار میبرد و هرچند در پیری بلایی که در پنجاه و هفت سال پیش بر سر افرادی آورده را به یاد ندارد و تنها خواب روزگار پیریاش آشفته میشود اما روزگاری با روایتِ دروغِ وقایع بر کسانی چیره شده است.
دوم
داستانهای «جانشین» و «قبل از تحویل سال» سبک و سیاق متفاوت و راویهای غیرقابل اعتمادی دارند. این عدم اعتماد در داستانِ «جانشین» ملموستر است. در این داستان راوی به روایتِ خود آگاه است و در آن نیز مداخله میکند. تلاشی است برای گرفتن نقش اول ماجرا با مخفی کردن واقعیت. اما داستان «قبل از تحویل سال» (که تک داستان برگزیده دور سوم جایزه گلشیری نیز شده است) طنزی آغشته به تراژدی دارد. اگرچه در ظاهر یک داستان پلیسی جنایی به نظر میرسد اما نوع روایت تو در تو –مانند سه داستان قبلی- مخاطب را به بازخوانی چندبارهی اثر وا میدارد. سرانجامِ داستان در چند خط اول مشخص می شود اما چگونگی اتفاق است که تعلیق ایجاد میکند. زندگی عجیب و طنزگونهی «سهراب» که به اعدام شدنش میانجامد در کنار کشته شدن پیرزن و صحنهی جرم احمقانه خنده را از لبها میگیرد و مجبور به تماشای رقص پایانی حاجی فیروز بر جسد پیرزن میکند. در مجموع «قبل از تحویل سال» به نسبت داستان قوی تری از «جانشین» است، بهتر میبود داستان دیگری در مطلع مجموعه جانشین آن میشد.
سوم
داستانهایی که در دامنه قرار داده شدند داستانهایی غیرواقع و تاحدی وهمگونه هستند. شاید بتوان این سه داستان را تحت تاثیر نوع نوشتار در ابتدای دهه هشتاد دانست. داستان «اگر کلاغها» از سه زاویه دید اول شخص، دوم شخص و اول شخص جمع به صورت توامان بهره برده است. که این نوع روایت بدیع، گنگی موجود در فهم داستان را تحت شعاع قرار میدهد. «پلنگ برنز» و «نیشابور» گنگی بیشتری دارند. که آنها را بر لبهی وهم(phantasme/fantasme) قرار میدهد. رویدادها و وانمودهای در جای نمود قرار گرفتهاند. رویدادهایی که جوهر و نمود را مخفی کردهاند و از هرچه خلوص است فراریاند. مجدد در نگاهی که فوکو بر دو کتاب «دلوز» دارد میگوید: «]تا[ وهم برجسته شود میان سطوحی که به آنها مرتبط است، در پشت و روکردنی که هر درونی را به خارج میبرد و هر بیرونی را به داخل« ، «در هرحال بیفایده است که در پس وهم، در جستوجوی حقیقتی حقیقیتر از وهم باشیم و وهم نشانهی مخدوش آن باشد...همچنین بیفایده است که وهم را برحسب شکلهایی ثابت گره بزنیم و هستههای مستحکم همگرایی را برسازیم که بتوان همهی آن زوایا، درخششها، غشاها و بخارات را به این هستهها متصل کرد». در نهایت دشوار است در داستانهای «پلنگ برنز» و «نیشابور» از لایهی وهم عبور کرد و به معنای واحدی رسید و جوهرهی داستان را شفاف مشاهده نمود.
آخر
دومین مجموعه داستان «رضا زنگیآبادی» که یک داستانش جایزهی گلشیری را هم برای او بدست آورد مجموعهای است که با قله و بلندیهایش تکنیک و سبک نویسنده را مشخص میکند. سبکی که مختص خود اوست. اگرچه داستانهای وهمگونهی مجموعه تاحدی نتوانستهاند خود را از دامنه به قله بکشند اما با فضای متفاوت و پاره پارهای که میسازند کل اثر را دچار ضعف نمیکنند. داستانهای مجموعهی «گاه گرازها» به مخاطب یورش نمیبرند بلکه چون نگاهِ آرامِ یک گراز قبله از حمله هستند. در آخر میتوان «گاه گرازها» و «زیر سقف گور» را بهترین داستانهای مجموعه دانست. فضاسازی (فضای بومی)، سبک، درونمایه و تاحدی روایت در این دو داستان را سالها بعد زنگیآبادی به صورت کاملتر در «شکار کبک» به کار برد.
یادداشتهای آمده از: تئاتر فلسفه، میشل فوکو، ترجمهی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی 1393
- جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ب.ظ